در گفتگو با علی ابوالحسنی

دکتر ناصر تکمیل همایون از سه شخصیت می‌گوید


دکتر ناصر تکمیل همایون از سه شخصیت می‌گوید

«جبهه»، در اصطلاح سیاسی ، مقابل «حزب» قرار دارد و شامل طیفی از احزاب و گروههای مختلف می شود که در برهه های حساس تاریخ ، گردهم آمده و در عین حفظ خصوصیات فکری و مسلکی خود، بر پایه اصول و اهداف مشترک ، با هم همکاری می کنند. جبهه (که در کشور ما، می تواند به دو صورت «ملی » یا «مذهبی» تشکیل گردد) نشانگر «وفاق و اتحاد» نیروهای سیاسی و اجتماعی است ، همان گونه که حزب و احزاب ، بویژه در کشور ما، حکایت از پراکندگی ، بل ناسازگاری نیروها از هم دارد. مع الاسف هرگاه مردم ایران از حالت «تحزب» یعنی حزب سازی و حزب بازی به سمت ایجاد «جبهه» رفته اند، در مبارزات خود موفق شده و به پیروزیهای بعضا شگفت آور دست یافته اند. بالعکس ، هرگاه که «تحزب» بر «جبهه» فائق آمده و اتحاد عمومی جای خود را به تفرق گروهی داده است ، مبارزات با شکست مواجه شده و ملت ، چه بسا پیروزیهای پیشین را نیز از کف باخته است (تجربه «مشروطیت» و نهضت ملی کردن صنعت نفت گواه این امر است ). جبهه ملی ، از جمله تجارب مهم و عبرت انگیز تاریخ معاصر است که در اوج مبارزات ملت ایران برای رهایی از چنگال کمپانی استعماری نفت جنوب تشکیل شد و رهبری مبارزات مردم را در ستیز با استعمار و استبداد وابسته بر دوش گرفت ، ولی در بین راه ، به دلیل اختلاف دیدگاهها و سلایق سیاسی و نیز خرابکاری عناصر نفوذی ، عملا تجزیه و متلاشی شد و به سلطه مجدد دشمن در شکلی مهیبتر انجامید و تلاشهای بعدی نیز (که برای تجدید موجودیت جبهه صورت گرفت) هیچ گاه نتوانست آن شکاف را (چنانکه باید) رفو کند و آب رفته را به جوی بازآورد. اهمیت این تجربه تاریخی ، ایجاب می کند که پرونده جبهه ملی (برای کاویدن و یافتن ریشه ها وعلل کامیابیها و ناکامیها و درس گرفتن از آنها برای امروز و فردای کشورمان) گشوده شود و در اندیشه و عملکرد رهبران آن ، به دیده حکمت و عبرت نظر شود. گفت و شنود زیر که در مرداد ماه سال جاری با دکتر ناصر تکمیل همایون عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ، صاحب مقالات تحقیقی گوناگون در زمینه های تاریخ و علوم اجتماعی ، و دوست دیرین مرحوم داریوش فروهر صورت گرفته نگاهی دارد از درون به منش و روش سه شخصیت مشهور جبهه ملی : فروهر، بختیار و صدیقی.

منش و روش سه شخصیت مزبور، طبعا می تواند از زوایا و دیدگاههای دیگر نیز مورد نقد و بررسی قرار گیرد و احیانا به نتایج و داوریهای دیگر و حتی متضاد منجر شود. لطف این گفتگو در آن است که جناب تکمیل همایون ، خود از نزدیک با آن سه تن برخورد داشته و اظهاراتش درباره آنها، مشهودات مستقیم خود اوست.

ضمنا چنانکه می بینید، گفت و شنود مزبور از نقطه بحث پیرامون روابط مرحوم فروهر با آیت الله حاج شیخ حسین لنکرانی آغاز شده و با بررسی خصوصیات و احوال سران جبهه ملی تداوم یافته است. آیت ا لله لنکرانی (معروف به «مرد دین و سیاست») از فقهای مبارز عصر اخیر بود که از زمان شهید مدرس تا دوران انقلاب اسلامی در مبارزات حضور فعال داشت و همچون مرحوم آیت ا لله حاج آقا رضا زنجانی ، با جبهه ملی و پاره ای از سران آن در مقاطعی ارتباط و همکاری داشت.

جناب تکمیل همایون ، مقارن با انجام مصاحبه ، همراه همسر و فرزندشان عازم عمره بوده و گرفتار مسائل مرتبط با سفر بودند، مع الوصف ، با حوصله تمام گفتگو را پذیرفتند، که بابت این امر از ایشان تشکر می کنیم.

بخش دوم و پایانی این گفت و شنود روز شنبه تقدیم علاقه مندان خواهد شد.

 

جناب آقای دکتر تکمیل همایون ،آشنایی جناب عالی با مرحوم آیت الله حاج شیخ حسین لنکرانی ، چه زمانی بود و نخستین دیدارتان با ایشان چگونه و به چه مناسبتی انجام گرفت؟ 

بسم الله الرحمن الرحیم ، و اذکروا موتاکم بالخیر. خدا رحمت کند آقا شیخ حسین لنکرانی را که آشناییمان با نام و شخصیت ایشان ، از مشاهده شعارهایی آغاز شد که زمان مرحوم دکتر مصدق ، در خیابانهای تهران می نوشتند: برای انتخابات مجلس شورای ملی دوره هفدهم به جناب آقای حاج شیخ حسین لنکرانی رای دهید.

آن زمان چند سال داشتید؟ 

من در 1315به دنیا آمده ام ، و آن زمان دوران دبیرستان را می گذراندیم.

بعد، به دلایل خاص فکری که ما لنکران (واقع در قفقاز) را جدای از ایران نمی دانستیم و هنوز هم نمی دانیم ، برای ما لذت بخش بود که یک آشیخ حسینی هست که اصالتا اهل لنکران است و حالا در تهران می خواهد وکیل مجلس شود! ضمنا می شنیدیم که برخی از برادران وی در حزب توده عضویت دارند و بین شیخ و آنها بر سر این امر اختلاف وجود دارد و چون ما به اصطلاح طرفدار نهضت ملی بودیم ، اطلاعمان از این امر، شخصیت آقای شیخ حسین لنکرانی را در چشم ما ارج و احترام بیشتری می بخشید. چندی پس از کودتای 28مرداد هم شنیدیم برادرش حسام لنکرانی (که عضو حزب توده بود) ظاهرا روی اعتراضاتی که به عملکرد سران حزب داشته ، به دست آنها به قتل رسیده است.

خلاصه ، در ذهن ما آشیخ حسین لنکرانی همواره به عنوان یک عنصر ملی سنتی (که هم دارای باورهای استوار دینی و هم مرد حرکتهای سیاسی ، اجتماعی است ) مطرح بود. این نخستین آشنایی من با ایشان بود. بعد دیگر این داستان بریده شد و در طول حدودا 13، 14سالی که من در فاصله سالهای 1342تا 1356از ایران به اروپا رفته و در آنجا به تحصیل و کار پرداختم ، دیگر خبری از آقای لنکرانی نداشتم.

رشته تحصیلی تان چه بود؟ 

در فرانسه ، اول دکترای تاریخ و سپس دکترای جامعه شناسی گرفتم.

پس از آن در کولژ دو فرانس فرانسه آسیستان شدم و مدتی در کتابخانه ملی فرانسه مسوول کتابهای خطی فارسی بودم. 

تحصیلاتتان در دانشگاه سوربن انجام گرفت؟ 

بله.

آنجا چون آسیستان آسیای مرکزی شده بودم ، وضع زندگی ام نسبتا بد نبود. ضمنا از آنجا که در صورت بازگشت به کشور خطر دستگیری من می رفت ، لذا تا سال 56که شروع مجدد فعالیتهای حاد سیاسی در کشور بود در فرانسه ماندم.

سال 56درباره بازگشت به وطن ، با مرحوم فروهر مشورت کردم و ایشان گفت : «توکل بر خدا کنید و بیایید»! و من به ایران بازگشتم.

پس از ورود به تهران و تجدید فعالیتهای سیاسی ، یک روز آقای فروهر به من گفت که : آقا، ما می خواهیم نزد آشیخ حسین لنکرانی برویم.

دلت می خواهد با ما بیایی؟ گفتم : بله ، و رفتیم.

فکر می کنم هنوز حاج آقا مصطفی شهید نشده بود. اصولا من 3بار پیش از پیروزی انقلاب ، به منزل مرحوم لنکرانی رفته ام : یک بار عید بود که رفتیم و سکه ای هم از ایشان گرفتیم ؛ از این سکه های کوچک که نام امام زمان علیه السلام روی آن نقش بسته است.

بار دیگر 13رجب بود که برای تبریک تولد حضرت علی علیه السلام به منزل ایشان رفتیم.

سومین بار هم روز نیمه شعبان بود که به مناسبت تولد امام زمان عجل الله فرجه خدمتشان رسیدیم. 

هر سه بار، به اتفاق آقای فروهر رفتید؟ 

بله.

من از ارتباط آقای فروهر با آقایان طالقانی و حاج آقا رضا زنجانی ، و دلایل آن خبر داشتم ، اما علت ارتباط وی با حاج آقا لنکرانی بر من روشن نبود. لذا از وی پرسیدم و آنچه که از مجموع صحبتهای فروهر و مشاهدات خودم از روابط و گفتگوهای او و لنکرانی دستگیرم شد، این بود که : آقای فروهر، به عقیده من ، در زمره کسانی بود که اگر بخواهیم دو مقوله «استقلال» و «آزادی» را از هم تفکیک بکنیم گو اینکه آن دو عملا با هم ارتباط تنگاتنگ داشته و به یک معنا غیر قابل تفکیک اند باید بگویم آقای فروهر به «استقلال» بیشتر اهمیت می داد تا به «آزادی». یعنی ، فروهر (در عین عشق به آزادی) معتقد بود اگر کشوری مستقل باشد و در آن مثلا آزادی مقداری کم و زیاد بشود، چنین کشور و جامعه ای بر کشور و جامعه ای که در آن کمابیش آزادی یافت شود ولی زیر سلطه بیگانه قرار داشته باشد، ترجیح دارد. این اساس عقیده و عمل او بود. ولی خوب ، همیشه هم اعتقاد داشت که این دو استقلال و آزادی واقعی از هم تفکیک ناپذیرند. اگر جامعه ای به معنی واقعی کلمه «مستقل» باشد، حتما دمکراسی و مردم سالاری هم در آن به وجود می آید. چنانکه اگر جامعه ای به معنی واقعی کلمه «آزاد و مردم سالار» باشد، هیچ وقت حاضر نمی شود زیر سلطه امپریالیزم برود. با این توضیح ، سر علاقه و ارتباط فروهر با مرحوم آشیخ حسین لنکرانی معلوم می شود. او آشیخ حسین را جزو این دسته ، و صاحب این فکر و سلیقه می دانست.

 

مرحوم لنکرانی نیز کمبود آزادی را ممکن بود تا حدودی و در شرایطی تحمل کند، ولی وابستگی به بیگانه و نوکری اجانب را به هیچ وجه بر نمی تافت.

 

بله.

عنایت بفرمایید که مثلا داریوش فروهر هیچ وقت نسبت به آقا شیخ فضل الله نوری اسائه ادب نمی کرد، چون می دانست به جایی وابسته نبوده است.

نسبت به مدرس هم که خیلی علاقه مند بود، به این علت بود که اعتقاد داشت وی دو صورت آزادی و استقلال را با هم داشته است.

کما اینکه این اواخر نسبت به آیت الله کاشانی هم معتقد نبود که وی فردی وابسته بوده است.

ممکن بود مثلا انتقاداتی به عملکرد او داشته باشد، ولی وابسته بودن را، چیزی غیر از اشتباه اشخاص در عملکرد سیاسی می دانست و مرزها را با هم مخلوط نمی کرد. متقابلا با وثوق الدوله و امثال او که مظنون به وابستگی به بیگانه و خیانت به کشور بودند شدیدا مخالف بود و از مبارزات لنکرانی با وی تجلیل می کرد. یادم هست فروهر می گفت : موقعی که وثوق الدوله قرارداد 1919تحت الحمایگی ایران به انگلیس را بسته بود (نمی دانم از قول پدرش نقل می کرد یا در کتابی خوانده بود) یک روز درشکه او داشت از قسمت شمال پارک شهر عبور می کرد، که آشیخ حسین لنکرانی رفته بود جلو درشکه را گرفته و بر سر وثوق الدوله فریاد کشیده بود که : مردک ناحسابی ! این چه کاری است که می کنی؟ چرا مملکت را تحت الحمایه انگلیس می خواهی؟! این کار تو غلط است و...

احتمالا این داستان را مرحوم فروهر از پدرش نقل کرده است.

چون ، آقای لنکرانی نسبت به فروهر حسن ظن داشت و می گفت : پدرش ، سرهنگ صادق خان فروهر معروف به صادق درویش ، را هم می شناختم : آدم وطن دوستی بود که با صمصام السلطنه بختیاری در جریانات مشروطیت در اصفهان همکاری می کرد. 

به هر حال در قضیه قرارداد 1919که ملیون این مملکت و روحانیون و در راس آنها شهید مدرس ، همه با آن مخالف بودند، بیم نابودی استقلال کشور می رفت.

مرحوم لنکرانی ، وقتی که برای حفظ استقلال کشور این چنین با وثوق الدوله عاقد قرارداد 1919درگیر می شود، از چشم فروهر قهرمانی می شود که باید به او احترام گذارد. خصوصیت دیگر لنکرانی ، که برای فروهر جالب بود، شجاعت وی بود. داریوش خدا بیامرز از این گونه مسائل خوشش می آمد. مثلا با آقای عمویی ، «به عنوان عضو حزب توده» مخالف بود، ولی به عنوان یک آدمی که در زندان مقاومت کرده و مثل برخی تسلیم نشده ، به وی احترام می گذاشت.

از حیث سلیقه و رویه سیاسی ، با او مخالف بود، ولی از لحاظ خصال انسانی و استواری شخصیت به وی حرمت می نهاد. متقابلا اگر کسی مثلا در زندان ضعف نشان می داد فروهر از وی اصلا بدش می آمد، ولو از دوستان نزدیکش هم باشد. در این راستا، آشیخ حسین لنکرانی را هم آدم قدرتمند و شجاعی می دانست و بویژه از عدم تمکین و تسلیم وی در برابر نخست وزیر مقتدری چون قوام السلطنه یاد می کرد. ضمنا یادمان باشد که برادرهای لنکرانی بعضا در حزب توده بودند، و آشیخ حسین می توانست به دلیل نپذیرفتن وابستگی به حزب توده ، قویا از حمایت و عنایات قوام السلطنه برخوردار شود، ولی این کار را نکرد. مساله دیگری که باز برای فروهر مطرح بود، این است که وی نه تنها نسبت به میهن دوستی و وحدت همه ایرانیان ایرانیان ساکن چارچوب سیاسی و حکومتی ایران امروز سخت معتقد بود، بلکه مناطقی نظیر لنکران و شیروان را نیز که قرنها جزئ ایران بوده و با ما پیوندهای استوار و ریشه داری دارد، جدای از ایران فرهنگی و تاریخی نمی دانست.

این نکته برای فروهر خیلی ارزشمند بود و از اینکه می دید لنکرانی هم به ایران بزرگ و کهن می اندیشد و اصلا اجدادش از آن سرزمین اند علاقه اش به او تشدید می شد. مساله دیگر، برای فروهر، احترام به دکتر مصدق بود. ممکن است آقای لنکرانی در بعضی مسائل با مصدق اختلاف نظر داشت ، ولی در چند جلسه ای که من با فروهر خدمت لنکرانی بودم و صحبت از مصدق می شد، هیچ گاه ندیدم ایشان بدون احترام ، از مصدق یاد کند. در واقع ، لنکرانی بین مصدق و امثال وثوق الدوله و فروغی و حکیمی که خود سالها در میدان سیاست با آنها تعامل و تقابل داشت ، فرق می گذاشت و او را از لون دیگر می دید. طبعا برای آقای فروهر که مصدق را نماد اعتقادات و آرمانهای خود در نهضت ملی می دانست ، تمجید لنکرانی از مصدق اهمیت داشت.

 

بله ، لنکرانی ، با حفظ دیدگاههای انتقادی خود نسبت به دکتر مصدق ، به مواضع ضد استعماری و ضد استبدادی وی احترام می گذاشت. 

فروهر، لنکرانی را یک روحانی مبارز آزاده و ضد استبداد می انگاشت و در برابر شایعاتی که گاه مطرح می شد و شائبه بستگی لنکرانی به دربار را پیش می آورد، ایستادگی می کرد و به نفع لنکرانی حکم می نمود. او شایعات مزبور را حرفهای بی اساسی می شمرد که حزب توده یا خود دربار القا می کند. معتقد بود چون آشیخ حسین عضویت آن حزب را نپذیرفته ، آنها به این صورت در مقام انتقام از وی برآمده اند. این احتمال را هم که خود دربار در پخش آن گونه شایعات دست داشته باشد منتفی نمی دانست ، چون اصولا سیاست دربار این بود که اگر کسی از شاه و عمال او می برید یا در مقابل آنان می ایستاد، او را متهم می کردند که از خود ما است ! کما اینکه این کار را با خیلیها کردند و من در سازمان مرکز اسناد، سندهای متعددی را دیده ام که طبق آن ، ساواک به نمایندگانش در مناطق مختلف دستور داده است که مثلا بنویسید: آقای ایکس ساواکی است و به او فحش بدهید! چون ساواک می دانست که در چشم مردم ارج و آبرویی ندارد و... 

دیگران را هم برای بی آبرو کردن و انداختن از چشم مردم به خودش منسوب می کرد! 

آقای فروهر به هیچ وجه شایعات منفی راجع به آقای لنکرانی را قبول نداشت و می گفت : شیخ ، شیخ & درستی است ! ضمنا وقتی هم به زندگی داخلی شیخ سر می زدیم ، می دیدیم شخصیتی ساده زیست و به دور از تشریفات و زرق و برق مادی است.

خوب ، به محض اینکه وارد کوچه ایشان واقع در چهارراه گلوبندک می شدیم ، چشممان به تابلو کوچه می افتاد که نام شیخ فضل الله نوری را بر پیشانی داشت.

این خودش ، برای ما، یک معنی پیدا می کرد. بعد زمانی که وارد خانه قدیمی ایشان شده و زندگی کاملا ساده و بی پیرایه ایشان را می دیدیم متوجه می شدیم با شخصیتی زاهد و پارسا روبه روییم که به حطام دنیا دلبستگی ندارد خوب ، حالا ان شائالله می رویم زندگی مثلا آقای ابوالحسنی را هم که به لباس روحانیت ملبس است و داعیه دینداری دارد، می بینیم که چگونه است و با ادعاهای او چقدر سازگار است ! چون امروز برخی روحانیون در زندگی خود از ساده زیستی فاصله گرفته اند. اما خانه آشیخ حسین که شما می رفتید، وضعیت آن خیلی درویشی و خیلی ساده و سنتی بود و آدم خوشش می آمد. به هر روی ، من در اثر ملاقاتها و گفتگوهایی که به اتفاق فروهر با مرحوم لنکرانی داشتم و تحلیلهای ایشان راجع به حوادث گذشته و علل ناکامیهای ملت ایران در مبارزات خویش را گوش کردم و بویژه اظهارات ایشان (به مناسبت کتاب خاطرات مستر همفر) درباره سیاستهای خارجی را شنیدم ، متوجه شدم که آن مرحوم به مسائل سیاسی و اجتماعی آگاهی وافی دارد. حالا چرا آقای لنکرانی فروهر را دوست داشت؟ ایشان فروهر را به این دلایل دوست داشت یعنی خود آ شیخ حسین سر علاقه اش به فروهر را به گونه ای به خود من حالی کرد که ایشان فهم دارد و آدم میهن دوستی است و... 

چگونه به شما این را فهماند؟ 

مثلا وقتی آقای فروهر در حضور ایشان حرف می زد، شیخ به من نگاه می کرد و می گفت : این ، با دیگران فرق دارد! 

یعنی با تایید و تاکید بر کلمات ایشان ، می رساند که.

.. 

به ایشان علاقه خاص دارد. شیخ به من سفارشی هم کرد که البته موفق نشدم آن را انجام دهم.

آن ایام تازه کتاب «خاطرات مستر همفر، جاسوس انگلیس در ممالک اسلامی» با مقدمه ایشان چاپ شده بود. به من گفت : آقا جان ، شما که زبان خارجی می دانید روی این آدم و افراد مثل او تحقیق کنید. چون بلاهایی که بر سر ایران آمده غالبا از طریق انگلیسیها بوده است.

شما در این باره تحقیق کرده و این مشکل را در این مملکت حل کنید. لنکرانی مشکل داخلی را مشکل درجه دوم می دانست و مشکل خارجی را در جلوگیری از پیشرفت و ترقی کشور عامل اصلی می شمرد. آن موقع ، ما با مرحوم مهندس بازرگان یک کشاکش فکری داشتیم.

من می گفتم : آقا، ما باید برای جامعه مان دو نوع دینامیزم را بشناسیم : دینامیزم داخلی و دینامیزم خارجی.

یا دینامیزم & درون زا و دینامیزم برون زا. و این دو با کمک همدیگر، مملکت ما را به این روز انداخته اند. بنابراین ماها فقط، مقصر نیستیم ؛ عوامل خارجی هم در عقب ماندگی ما نقش و دخالت دارد. البته ، عوامل خارجی اگر شرایط خاصی را در ایران نمی دیدند نمی توانستند دخالت بکنند. آن هم هست ؛ ولی خوب ، نقش مخر^ب بیگانگان سلطه جو و مهاجم را هم نباید فراموش کرد. مرحوم مهندس بازرگان با همان اصطلاح خودش دقیقا می گفت : نه آقای تکمیل همایون ، ک&رم از خود درخت است ! یعنی ، ما خودمان مقص^ریم.

آن موقع ما به لنکرانی گفتیم که : آخر خود ما هم در ایجاد مشکلات فعلی نقش داشته ایم.

فرمود: بروید ریشه مسائل را از مشروطیت بگیرید و جلو بیایید، و شیخ این را می گفت و هشدار داد مقصود لنکرانی از «شیخ»، در اینجا، شیخ فضل الله نوری بود می گفت : شیخ به این مساله توجه کرد، و بعد می افزود: البته آن شیخی که من می گویم.

نه کسروی و دیگران ! 

شناخت آقای لنکرانی از شیخ فضل الله حقیقتا شناختی عمیق و متعالی بود. فکر می کنم اگر شیخ فضل الله ، از آن منظر بلندی که لنکرانی به وی می نگریست ، برای & (حتی ) روشنفکران سوپر معترض ما مطرح شود آنها هم او را می پذیرند. چون به هیچ وجه شیخ فضل الله را عنصری زبون و وابسته به دربار قاجار یا حتی ضد آزادی و عدالت نمی انگاشت.

با روابط تنگاتنگی که میان خاندان لنکرانی و شیخ فضل الله بود وی ، تصورات منفی موجود درباره شیخ را نادرست و حتی در اصل ناشی از تبلیغات فراماسونها و عمال استعمار می دید. گفتنی است که : جد لنکرانی (آیت الله شیخ حسین فاضل ) استاد شیخ فضل الله ، و پدرش نیز از اصحاب خاص شیخ فضل الله بود. ضمنا نامادری آشیخ حسین (عزت نساءخانم ) خواهر آقایان «محمد باقر مظاهری» و «حاج میرزا حسین اعتماد الاطباء» (به ترتیب : پیشکار شیخ فضل الله ، و پزشک معالج وی ) بود که این آخری پدر دکتر حکیم السلطنه پدرزن همین جلال عبده معروف می باشد. 

بله.

عبده را می شناسم ، چند سال پیش مرحوم شد. 

علاوه حاج شیخ حسین ، خاطرات نابی راجع به شیخ فضل الله داشت که آنها را مستقیما از زبان امثال مستشارالدوله صادق (وکیل مجلس شورای صدر مشروطه) شنیده بود. بنابراین مثل دیگران لازم نبود تاریخ مشروطه کسروی را بخواند و از پس عینک تیره امثال او به قضایای مشروطه و شیخ فضل الله بنگرد هر چند این کتابها را هم خوانده بود و نقل و نقد می کرد. 

کاملا صحیح می فرمایید. برای اینکه آقای لنکرانی این نکته را تصریح و تاکید می کرد که ما سه تا شیخ فضل الله داریم : یک شیخ فضل الله که دشمنانش درست کرده اند، یک شیخ فضل الله که بعضی از دوستانش درست کرده اند، و یک شیخ فضل الله که من می گویم ! مقصود آشیخ حسین از دشمنان شیخ که در تصویرپردازی وارونه از او نقش داشته اند، همین غرب گراها و کسانی نظیر کسروی بود. حالا کسروی بیچاره با همه آن حرفهایش ، باز نسبت به علم شیخ فضل الله کوچکترین تردیدی نکرده و از او به عنوان اعلم علمای پایتخت یاد می کند. اما بعضی غرب گراها هستند که در موضوع هم زیاد وارد نیستند ولی روی ضدیت با دین ، از کسروی هم بدتر عمل می کنند! یک عده نیز هستند که با آزادی و پیشرفت و تمدن زیاد دمخور نیستند و آن وقت می روند پشت شخصیت شیخ فضل الله پنهان شده و خیال می کنند شیخ ، مظهر ارتجاع و این صحبتها است ! لذا آشیخ حسین صف خود را از این گونه طرفداران یا مدعیان طرفداری از شیخ فضل الله هم جدا می کرد و می گفت : من آن شیخ فضل اللهی را قبول دارم و از وی دفاع می کنم ، که خود شخصا می شناسم و خوب هم می شناسم ! حقیقت شیخ فضل الله که طرفدار استقلال و آزادی و پیشرفت است.

منتها آزادی و پیشرفت را باید تعریف کرد. تمدن را قبول دارد ولی کدام تمدن؟ حتی به عقیده ایشان و ما، گرایش شیخ فضل الله به مثلا فرهنگ ملی ، اتفاقا بیشتر از آنهایی بوده که خیال می کردند هرچه از غرب می آید درست است و باید کورکورانه از آن تقلید کرد.

نظیر تقی زاده که در مجله کاوه نوشت : ایرانیان باید از فرق سر تا ناخن پا، فرنگی مآب شوند! و البته بعدها خودش هم از این حرف اظهار ندامت کرد. 

بله.

لنکرانی ، موضوع استقامت و شجاعت عجیب شیخ فضل الله را تعریف می کرد و این بر فروهر تاثیر می گذاشت.

خوب در یاد دارم یک روز زمانی که با آقای فروهر از خانه ایشان بیرون آمدیم ، به من گفت : ماجرای کشته شدن شیخ فضل الله و اعدام او را برایم تعریف بکن که ببینم چه بوده است.

جناب آقای ابوالحسنی ، برای فروهر این مساله ، مهم بود. حالا ممکن است آن داستان را برای 100نفر دیگر شما تعریف کنید، برایشان اهمیت نداشته باشد، ولی برای فروهر به دلایلی که زندگیش نشان داد مهم بود! گفتم که : بله ، آمدند و محکمه ای تشکیل دادند و در آن محکمه شیخ فضل الله را محکوم به اعدام کردند. بعد هم اسامی اعضای آن محکمه و آمرین مافوق آن (نظیر تقی زاده و وثوق الدوله و حسینقلی خان نواب و سردار بهادر بختیاری و...) را ذکر کردم و گفتم : هیچ کدامشان هم عاقبت به خیر نشدند. همگی یا فراماسون از آب در آمدند و یا بعدها وابسته به رضا شاه شدند و رفتند توی سیستم رضاشاهی ، و خلاصه از هیچ کدامشان آدم آزادی خواه ملی وطن دوست بیرون نیامد. مثلا یک درصد از تمایلات دکتر مصدق در آنها نبود. 

این تحلیل از خود جنابعالی بود یا مرحوم لنکرانی؟ 

نه ، تحلیل خود من بود که برای آقای فروهر گفتم.

حتی خود آقا شیخ ابراهیم زنجانی را حساب بکنیم یا دیگران را، آدمهایی نبودند که عاقبت به خیر قلمداد شوند و نیکنام از دنیا بروند. آخر اینها مهم است.

گفتم : چنین کسانی به اصطلاح شیخ را محاکمه کردند و به جوخه اعدام سپردند. پرسید: آن وقت ، شیخ چه کرد؟ گفتم : پس از صدور حکم اعدام یکدفعه شیخ بلند شد و گفت : افوض امری الی الله ، ان الله بصیر بالعباد! برویم برای اعدام ! اصلا فروهر تکان خورد! تا این حد! یعنی ، یک کسی روی عقیده اش تا آن آخر ایستاده و کوچکترین تضرع و التماسی هم نکرده و یک کلمه مثلا نگفته است که : «من نبودم ! خلاف به عرضتان رسانده اند! ببخشید» یا مثلا «تفسیر شما از این حرفهای من غلط بوده و اصلا این صحبتها نبوده و سوئ تفاهم پیش آمده است!». سفت ایستاده و مخصوصا زیر پرچم روس و انگلیس و فلان هم نرفته است.

اینجا است که باید بگویم : در تمام برخوردها و گفتگوهایی که با فروهر داشتم هیچگاه ندیدم نسبت به شیخ فضل الله حتی یک بار توهین و اسائه ادبی بکند. 

آقای لنکرانی ، بین سران جبهه ملی ، به دو تن اعتقاد و اعتماد داشت البته این به آن معنا نیست که مطلقا انتقادی به آنها نداشت.

1- داریوش فروهر.

2- دکتر سنجابی.

بویژه سنجابی را خالی از تدین و تقید به اعمال شرعی (نظیر نماز و روزه) نمی دانست.

خودش می گفت : ما که نمی خواهیم پشت سرشان نماز جماعت بخوانیم! سخن این است که اینان برخلاف بسیاری از سیاستمداران این ملک وطن فروش و مزدور اجنبی نیستند و در حد توان و درک خویش می خواهند به کشورشان خدمت کنند. البته بخشی از اعتماد لنکرانی به سنجابی ، به عموهای او: سردار ناصر سنجابی و سردارمقتدر سنجابی برمی گشت که سابقه مخالفت با استعمار انگلیس و رضاخان داشتند. 

بله ، سنجابی اهل نماز و روزه بود و نمازخواندنش را من دیده بودم.

متقابلا لنکرانی به شاپور بختیار و دکتر غلامحسین صدیقی خوشبین نبود. درباره بختیار، احتمالا گذشته از ضعف آشکار جنبه های دینی ، بستگیهای ماسونی او را نیز در نظر داشت و علت مخالفتش با صدیقی نیز ظاهرا اخباری بود که از مخالفت وی با مذهب در کلاسهای دانشگاه و جاهای دیگر به گوش لنکرانی می رسید. دکتر صدیقی ، علاوه بر تمایل به پذیرش نخست وزیری شاه در سال 57 که به همین علت هم با مخالفت شدیدملت و حتی دوستان قدیمش در جبهه ملی روبرو شد، پس از پیروزی انقلاب نیز برخلاف سنجابی و فروهر اساسا همراهی یی از او نسبت به جمهوری اسلامی مشهود نشد. حتی اللهیار صالح و مهندس حسیبی به نظام جمهوری اسلامی رای دادند ولی ظاهرا از ناحیه دکتر صدیقی اقداماتی از این دست انجام نگرفت و این امر، به هر روی نشاندهنده یک نوع گسستگی بین او و انقلاب و رهبری مذهبی جامعه ما است.

دیگر از دلایل بدبینی مرحوم لنکرانی به صدیقی آن بود که می گفت : دکتر صدیقی پس از کودتای 28مرداد، در دادگاه گفت : ما با دکتر مصدق همکاری داشتیم.

..، اما رژیم می خواهد مذهب را از دخالت در امور اجتماعی و سیاسی باز دارد و بیرون کند و ما در این قسمت با رژیم موافقیم (قریب به این مضمون)، و همین سخن سبب شد که از زندان آزاد شود. ظاهرا در سال 56از سوی برخی از سران جبهه ملی به آقای لنکرانی پیشنهاد همکاری با جبهه داده شد و ایشان امتناع کرده و گفته بود: «تا این دو نفر (شاپور بختیار و دکتر صدیقی) در جبهه ملی هستند، اسمی از من نیاورید، من نمی آیم»! گویا حضرت عالی هم در این قضیه ، فرستاده و رسول بعضی از آقایان بودید. شما این ماجرا را به یاد می آورید؟ 

ببینید، اصولا بعداز 28مرداد، دو طرز تفکر در جبهه ملی حاکم شد که اینها را وقتی آنالیز می کنیم باز به همان دو عنصر استقلال و آزادی می رسیم.

یک گروه می گفتند: ملاک برای ما در درجه اول ، استقلال است ؛ پس حکومتهایی که در پی کودتای امریکایی انگلیسی 28مرداد روی کار آمده اند همگی باطل اند، برای اینکه دست نشانده خارجی اند و ما نباید درون رژیمی که بیگانگان درست کرده اند برویم ولو آنکه یک خرده آزادی هم در آن تامین شود. گروه دیگر ملاک را اصالتا آزادی گرفته و می گفتند که : ما با آزادی جلو می رویم و سپس به تدریج استقلال هم پیدا می کنیم.

حالا اگر بخواهم اسم بیاورم رحمه الله علیهم اجمعین شاید بازرگان بیشتر طرفدار آزادی بود و فروهر بیشتر طرفدار استقلال ، و اینها آبشان سرانجام در یک جوی نرفت.

با وجود اینکه هر دو به هم احترام می گذاشتند. فروهر البته با مرحوم لنکرانی در این مورد هم مشرب بود. اما آن دو نفر: شاپور بختیار و غلامحسین صدیقی.

ببینید شاپور بختیار، آدمی بود که خودش به من گفت : من فارسی را پیش هانری ماسه فرانسوی خوانده ام ! یعنی یک آدمی که از کودکی به پاریس رفته و با تعلیم و تربیت فرانسوی بزرگ شده و فارسی هم که خواسته یاد بگیرد معلمش هانری ماسه بوده است.

به همین دلیل ، این تناقض در زندگی بختیار وجود داشت که نه خان ایرانی بود و نه سیویلیزه فرانسوی ! بین این دو در نوسان بود و با فرهنگ ایرانی به مقدار زیادی بیگانگی داشت.

البته شاید اگر کمی میان ایل بختیاری می رفت چیزی از فطرت و فرهنگ ایلی یادش می آمد، ولی فرهنگ «بالا شهر نشینی» تهرانی او، این امور را برنمی تافت.

ممکن است مثلا در انکنسیانس و ناخودآگاه ایلی اش چیزهایی از فرهنگ ایرانی وجود داشته است ، ولی در تهران ، او زندگی اش در آن سمت فرمانیه و زعفرانیه خلاصه می شد و با مردم جنوب شهر دمخور نبود. خاطرم هست در سالهای 57 - 56 بازاریان عضو جبهه ملی ، ماه مبارک رمضان ، ما (یعنی اعضای جبهه ملی) را به ضیافت افطار دعوت کرده بودند و بختیار هم حضور داشت. وقتی که افطار کردیم ، بازاریها نزد بختیار آمدند و به وی گفتند: خوب آقای بختیار، کی خانه شما افطار بیاییم؟ بختیار جواب داد: من افطار نمی دانم ، ولی اگر ودکا لاین می خواهید بخورید، من دعوتتان می کنم! این حرف بی نهایت به من برخورد. چون آدمی که در یک ضیافت مذهبی ، آن هم در ماه مبارک رمضان ، بیاید به میزبانان بگوید: شما را به ودکا دعوت می کنم ! پیدا است خیلی پرت است ! چون اگر شوخی هم بود، شوخی بی هنگام و زشتی بود. بالاخره ، آن فرد بازاری ، اعتقاداتی دارد و تو اگر هم می خواهی شوخی بکنی ، شوخی ات نباید فرهنگ و اعتقادات طرف را هدف بگیرد. خلاصه ، من از این حرف بختیار بسیار بدم آمد و پیش آقای فروهر رفتم و گفتم : آقا، مرا دیگر در این جلسات نیاورید، چون ناراحت می شوم و یک چیزی می گویم و کار دستتان می دهم.

گفت : چی شده؟! قصه را گفتم ، گفت : حماقت کرده است! با همین تعبیر! بار دیگر در خانه دکتر سنجابی بود که تمام دانشگاهیان هوادار جبهه ملی جمع بودند و من سخنرانی کردم.

هنوز انقلاب پیروز نشده بود. پس از سخنرانی ، سنجابی خیلی از من تعریف کرد و گفت : اگر همه تان طلا باشید، نمی دانم تکمیل همایون نگین است و اینها. سپس از آقای بختیار خواهش کرد چند کلمه ای صحبت کند. بختیار آمد و گفت : این صحبتهایی که آقای تکمیل همایون کردند، این عربی مربی هایش را که من نفهمیدم حالا، عربی مربی یعنی چه؟ یعنی آیات قرآنی که من گفتم ! خوب ، وقتی از آیات قرآن کریم با این تعبیر سبک یاد می شود پیدا است توهین آمیز است.

این شد دو مورد.اینها برای من مساله شد. تا آنکه شاه ، فروهر و سنجابی را گرفت و به زندان انداخت.

قرار بود که راهپیمایی تاسوعا و عاشورا انجام گیرد. آن موقع رئیس جبهه ملی ، دکتر سنجابی ؛ مسوول تشکیلات ، دکتر بختیار؛ و مسوول تبلیغات و انتشارات هم ، آقای فروهر بود. روزنامه (خبرنامه جبهه ملی) زیر نظر فروهر منتشر می شد و من در تدوین آن با خانم ایشان (پروانه) همکاری داشتم.

ما یک مقاله خیلی تند و آتشین نوشته و مردم را به راهپیمایی معترضانه در روزهای تاسوعا و عاشورا و حمایت از اهداف انقلاب ، دعوت کردیم.

بعد دیدم آقای دکتر عبدالرحمان برومند معاون بعدی بختیار در اروپا که ترور شد نزد ما آمد و با لهجه اصفهانی گفت : حالا که آقای سنجابی و آقای فروهر در زندان اند، آقای بختیار همه کاره جبهه ملی است و شما باید مقالاتتان را به ما بدهید تا به بختیار نشان بدهیم و نظر دهد که چاپ شود یا نشود. گفتم : خوب ، چه اشکالی دارد که آقا ببینند، و سر مقاله را دادم.

پنجشنبه بود و باید صبح شنبه اعلامیه به دست مردم می رسید، لذا برای چاپ آن عجله داشتیم.

چندی گذشت ، دیدم دیر کرد و مقاله را نیاورد.

این حادثه در کجا رخ داد؟ 

در دفتر جبهه ملی ، که در خیابان فردوسی قرار داشت.

آنجا در اصل ، دفتر وکالت آقایان فروهر، برومند و بختیار بود که در سه طبقه روی هم قرار داشت و دفتر آقای بختیار طبقه پایینتر از مابود. باری ، دیدم دیر کرد. خودم رفتم پایین و گفتم : آقای دکتر، مقاله چه شد؟ با همان لهجه اصفهانی ، در حضور جمعی که آنجا بودند گفت : مقاله شما را پاره کردم و ریختم توی آشغالدانی ، و حالا خودم یک مقاله دیگر خواهم نوشت ! خوب ، این نوع برخورد، آن هم در حضور دیگران ، خیلی به من برخورد. مع ذلک خود را به سختی کنترل کرده و گفتم : چشم ، پس بنویسید زود بدهید که ما سر موقع آن را منتشر کنیم.

بعد از مدتی ، دیدم مقاله ای نوشته و آورده است که : «طبق ماده فلان قانون اساسی و ماده بهمان متمم قانون اساسی و... باید چنین و چنان شود»! و این در حالی بود که مردم بکلی از رژیم سلطنتی و سلسله پهلوی و قانون اساسی مستمسک آنها بریده و جلو توپ و تانک رسما شعار جمهوری اسلامی می دادند؛ حال در چنین شرایطی ما بیاییم این گونه حرفها را مطرح کنیم که جز بی اعتنایی و احیانا تمسخر مردم را به دنبال نداشته باشد! در ضمن ، تاکید کرده بود که باید نزاکت رعایت شود و تقریبا تظاهرات را هم به نوعی تحریم کرده بود، درحالیکه ما مردم را به این کار تشویق می کردیم.

و اساسا بدون آن جوش و خروش ملی هم ، کار به سامان نمی رسید. 

خلاصه دیدم نوشته او اصلا قابل چاپ نیست.

خوشبختانه پیش نویس مقاله را داشتم.

به پروانه فروهر رحمه الله علیها گفتم : این مقاله به درد چاپ نمی خورد! چون اگر چاپ بشود آبروی جبهه ملی می رود و مردم می گویند اینها هنوز در زمان دقیانوس زندگی می کنند! نوشته خود و او را به دستش دادم و گفتم به جای آن ، باید این مقاله چاپ بشود. پروانه خانم هر دو را خواند و گفت : نه بابا، نوشته شما حتما باید چاپ بشود. گفتم : مع ذلک برای اینکه ما را به تمرد از سلسله مراتب حزبی متهم نکنند باید یک فکر اساسی تر بکنیم ، که ناگهان تلفن زنگ زد و دیدیم که پروانه را می خواهند. پروانه صحبت کرد و سپس به من گفت : مقدم بود.

همان آخرین رئیس ساواک شاه؟ 

بله.

پرسیدم : چه گفت؟ گفت : می گوید که امروز تو و خانم سنجابی با شوهرانتان ملاقات دارید و می توانید بروید آنها را ببینید. گفتم : خوب ، خدا کمک کرد! تو برو و مقالات را به فروهر نشان بده و بگو: کدام یک را چاپ کنیم؟ چون فروهر مسئول تبلیغات و انتشارات بود. پروانه رفت و در بازگشت خندید و اظهار داشت که داریوش گفت : «مقاله تکمیل همایون را چاپ بکنید. چون تازه ما اینجا در زندان فهمیدیم که بختیار دارد با دستگاه زد و بند می کند که نخست وزیر بشود و ما هم اگر بیرون بیاییم برخوردمان طور دیگر خواهد بود». مقاله را منتشر کردیم. 

شنبه آقای برومند روزنامه را دید و گفت : پس ، مقاله من چی شد؟ گفتم : پاره کردم ، ریختم دور! که دیگر ما از آن روز به بعد ایشان را ندیدیم.

یک شب هم موقعی که شنیدم بختیار می خواهد نخست وزیر بشود، برای اتمام حجت به خانه او رفتم و گفتم : آقای بختیار! شما هر چه می خواهی باشی ، باش ؛ منتها توجه کن که اسم مصدق روی تو است ، در مقابل این حرکت انقلابی ملت ، بیا و این کار را نکن ! گفت : نمی کنم و می خواهم بروم در ایل ، زندگی کنم.

در حالیکه بعد معلوم شد صبح همان روز در دربار جلسه داشته است ! ملاقاتش با شاه را، نه به ما که جبهه ملی بودیم گفت و نه به اعضای حزب ایران.

در حالیکه ، او رئیس حزب ایران و یکی از سه رکن جبهه ملی بود و باید با آنها در چنین کار مهمی مشورت می کرد. بختیار در کل با این برخوردها نشان می داد که نمی خواهد با باورهای عمومی ملت خویش بجوشد و آنها را به رسمیت بشناسد و پیدا است که چنین کسی بزودی کارش با مردم و انقلاب آنان به بن بست می کشید، که کشید و فرجام دردآلودش را دیدیم.

.. اما دکتر صدیقی ، اولا مرحوم میرزا حسین ، پدرش ، او را طوری تربیت کرده بود که دکتر یحیی مهدوی ، در یادداشتهای خویش (مندرج در یادنامه دکتر صدیقی) می نویسد: ما سال پنجم دارالفنون بودیم که یک جوان لاغری آمد در آنجا اسم نویسی کرد و وقتی او صحبت می کرد، ادبیت و زبانش برای ما همه قابل توجه بود که یک بچه کلاس 11 به این خوبی فارسی صحبت می کند. کار و تحقیقاتش را هم که ملاحظه می فرمایید: قراضه طبیعیات ، خردنامه ، یا همان کتاب جنبشهای دینی در قرن دوم و سوم ، صدیقی کاری نکرده که جنبه فرنگی مآبی داشته باشد. کتاب اخیر، در اصل رساله دکترای او بود که به فرانسه نوشته و بعدا ترجمه شده و برای محققان داخل و خارج ، حکم یک کتاب مرجع را دارد. من خود در دانشگاه تهران نزد وی تحصیل کرده و از نزدیک شاهد احوال و خصوصیات فکری و اخلاقیش بوده ام. 

چه سالی نزد ایشان تحصیل می کردید؟ 

سالهای 1334و.

1335من در ایران لیسانس فلسفه و فوق لیسانس علوم اجتماعی گرفتم و سپس به فرانسه رفتم.

یادم می آید یک روز در کلاسش کنفرانس می دادم و در خلال سخن می خواستم بگویم که بین انسان و حیوان فرق دارد و وجه اختلاف آن دو نیز آن است که انسان صاحب علم و دانش و فرهنگ بوده و و حیوان فاقد آنها است.

برای این منظور، به قرآن کریم استناد کردم که می فرماید: و علم آدم الاسماء کلها (خداوند، اسماء را تماما به آدم آموخت ). اما به جای اینکه بگویم خداوند در قرآن می فرماید، روی جو تجددمآبی که آن روز بر دانشگاهها غالب بود، گفتم : به قول عربها علم آدم الاسماء...! ظاهرا زیر و زبر آیه را هم اشتباه گفتم.

باور کنید دکتر صدیقی یکدفعه عصبانی شد و پرخاش کنان گفت : یعنی چه آقا «عربها این طور می گویند»؟ کلام الهی است ، کتاب آسمانی یک ملتی است ، قرآن است ! و افزود: زیر و زبر آن را چرا غلط خواندید؟ این چه وضع سخنرانی است؟! خلاصه ، آقا یک طوری اعتراض کرد که ما به معذرت خواهی افتادیم ! علاوه ، بارها در خلال بحث ، برای آنکه روی حرفش خیلی صحه بگذارد، این آیه را می خواند: و کفی بالله شهیدا! یا هنگامی که شرح احوال ابوریحان بیرونی را می گفت به آن قصه عجیب ابوریحان در دم مرگ اشاره می کرد که : از فقیهی مساله ای پرسید و او مثلا گفت : فعلا حالتان مساعد نیست ، ان شاءالله بار دیگر که خدمت رسیدم و حالتان خوب بود می گویم.

ابوریحان پاسخ داد: نه ، همین الان بگویید حالا به همان لهجه و لحن غرای صدیقی : من بدانم و بمیرم خوب است یا ندانم و بمیرم؟ فقیه گفت : البته اگر بدانید بهتر است.

گفت : خوب ، پس بگویید! و فقیه پاسخ ابوریحان را داد. تا آنجا که خود آن فقیه می گوید: زمانی که از ابوریحان جدا شدم ، هنوز به آستانه در نرسیده بودم که دیدم صدای شیون از خانه بلند شد و معلوم شد ابوریحان از دنیا رفته است ! صدیقی این داستان را با سبک خاص خود نقل می کرد و سپس می گفت : این است نشانه «اطلب العلم من المهد الی اللحد» که رسول خدا گفت.

اصلا ما را سر کلاس تکان می داد! صدیقی البته آدمی نبود که طرفدار مثلا خرافات باشد یا مذهب نمایی برخی ریاکاران دنیاپرست را برتابد. او به ما فلسفه قدیم و جامعه شناسی درس می داد و من در طول این دوران کلامی که بوی ضدیت با دین و مذهب بدهد از وی نشنیدم.

البته در خلال مثلا بحثهای جامعه شناسی ، نظر دورکهیم را راجع به مذهب نقد و تحلیل می کرد و از زبان او می گفت : مذهب یک پدیده اجتماعی است و در طول تاریخ ، تحول و تطور می یابد، یا مثلا هگل نسبت به دین این نظر را دارد، یا آراء و نظریات کارل مارکس درباره دین و رهبران آن را شرح می داد و شما فکر می کردید که او مثلا از کمیته مرکزی حزب کمونیست آمده است ! ولی هفته بعد که می خواست آراء مخالف مکتب مارکسیسم را بیان کند، شما خیال می کردید وی مثلا سخنگوی حزب لیبرال دموکرات است ! احتمال می دهم این حرفها به طور ناقص و بدون زمینه چینی های قبل و بعد آن ، از کلاسهای او به خارج درز می کرده و این تصور را برای بعضی از آقایان پیش می آورده که صدیقی موضع ضد مذهب دارد، وگرنه ما که از نزدیک شاهد جریان بودیم ، می دیدیم چنین نیست.

خانمش ، فرنگیس مفتاح ، هم که از همان خاندان مفتاح الملک عضو وزارت خارجه بود، اهل نماز بود. اساسا یک مقدار شایعات ، هم در مورد دکتر صدیقی و هم در مورد مثلا خلیل ملکی در افواه بود که از آنها چهره ای ضد دین ترسیم می کرد، در حالیکه واقعیت این نبود. خلیل ملکی ، چون عضو حزب توده بوده و گرایش به سوسیالیسم داشته ، فکر می کردند که با دین ستیز دارد. در حالیکه خانمش (خواهر گنجه ای صاحب باباشمل ) به خود من از احترام اکید ملکی به عقاید دینی همسرش سخن می گفت.

اصولا ما باید افراد «غیر مذهبی» را از عناصر «ضد مذهبی» تفکیک کنیم.

اینها هرچند به آن صورت که ما توقع داریم به احکام شرع عمل نمی کردند، ولی به عقاید جامعه احترام می گذاشتند. صدیقی هیچ وقت به ما نگفت نماز می خوانم ، هیچ وقت هم نگفت نمی خوانم.

فکر می کنم احتمالا اهل نماز نبود، ولی به فرهنگ و تمدن اسلامی ، که امثال ابن سینا و فارابی نمونه و نماد آن بودند، اهمیت زیاد می داد و معتقد بود و این را در بطن اسلام می دید. کتابهایش هم حاکی از همین تعلق و احترام است.

البته سنجابی چنانکه گفتم نماز می خواند و من دیده بودم.

دکتر سنجابی نسبت به دکتر صدیقی چه نظری داشت؟ 

همدیگر را قبول نمی کردند.

علت این تنافر چه بود؟ 

این از دانشگاه نشات می گرفت و از وزارتهایشان در دوران قدیم.

اگر اجازه بدهید اشاره ای هم به موضع صدیقی نسبت به آیت الله کاشانی داشته باشم.

صدیقی در دورانی که بین کاشانی و مصدق شکاف و اختلاف افتاده بود چندین بار، برای التیام روابط، به خانه مرحوم کاشانی رفت.

هم او و هم مرحوم فاطمی رفتند.

از سوی دکتر مصدق ماموریت داشت ، یا خودش ، به صرافت طبع رفته بود؟ 

خیر. به عنوان شخصی که تشخیص می داد نباید بین آقای کاشانی به عنوان یک شخصیت مبارز و متنفذ مذهبی ، و نهضت ملی جدایی بیفتد. روزی ، در همان دوران دانشجویی من با بنی صدر خانه دکتر صدیقی رفته بودم.

سالهای پس از کودتای 28مرداد بود. صدیقی یادی از قضایای کاشانی و مصدق به میان آورد و گفت : من به شما بگویم و حقیقت را بگویم و همه حقیقت را بگویم.

قولوا الحق و لو علی انفسکم او الوالدین و الاقربین.

ماجرا این طور بود و شروع کرد جریان کاشانی را گفتن.

یعنی وجهه نظرش ، نوعی جانبداری از آقای کاشانی و فرو کاستن از اختلاف بین او و ملیون بود؟ 

بله ، احتمال می دهم پاره ای از برداشتهای منفی راجع به صدیقی ناشی از سوئ تفاهم و عدم درک درست مطلب او باشد. چون بعد از کودتا، همان طور که درباره دکتر مصدق آمدند به دروغ گفتند در تز دکترایش قوانین ارث شیعه را رد کرده است ، در مورد دکتر صدیقی نیز شایع ساختند که به تطور ادیان معتقد است.

البته صدیقی به تطور ادیان معتقد بود، اما به همان معنایی که خود قرآن می گوید: «ما ننسخ من آیه اوننسها نات بخیر منها او مثلها» و می توان برپایه این آیه ، به نوعی از تطور ادیان معتقد بود. بالاخره ما معتقدیم که ، اسلام چند گام از مسیحیت و یهودیت جلوتر است.

با این حساب می توانیم بگوییم شرایع آسمانی در طول تاریخ ، به سمت تکامل رفته اند. ممکن است صدیقی این مطلب را گفته باشد و بعد کسانی آمده باشند این را برای او دست گرفته باشند. اما اینکه مثلا در دادگاه 28مردادگفته باشد من ضد دین هستم و با رژیم در این راه اشتراک نظر دارم ، بسیار بعید است.

به هر روی اگر متن نطق صدیقی در دادگاه پیدا و ملاحظه شود، بهتر می توان در این باره داوری کرد. خوب ، از تماس و گفتگویتان (از سوی جبهه ملی) در سال 56با مرحوم لنکرانی و دیگر علمای مبارز بگویید. 

ما وقتی به ایران برگشتیم ، آن اعلامیه سه نفره آقایان سنجابی و فروهر و بختیار چاپ شده و ما در پاریس آن را تکثیر کرده بودیم.

در آن زمان ، ما نماینده به اصطلاح طرز تفکر ملی در اروپا محسوب می شدیم که نه تنها با مذهب تضادی نداشت بلکه یک مقدار هم مذهبی بود، و این هم به نفع ما شد. چون زمانی که ما را چند شب بعد از فرار بنی صدر گرفتند، بختیار با رادیوهای خارجی مصاحبه کرد و گفت : دو نفر که جبهه ملی را به سمت آخوندی بردند، یکیش فرار کرد (سنجابی را می گفت) و یکیش تکمیل همایون بود که گیرافتاد. بخورند، نوش جانشان! و همین حرف بختیار برای ما در زندان سودمند واقع شد و از ما رفع اتهام کرد! به هر روی پس از بازگشت به ایران ، اول کاری که کردیم این بود که به آقای فروهر گفتیم : آقا، انقلاب از آن ملت است و ایستادگی در برابر آن کاری معقول و حتی مقدور نیست.

حرفی هم پایینتر از انقلاب نمی شود زد، چون مورد پذیرش مردم قرار نمی گیرد و اساسا ما تحولات روبنایی در درون رژیم پهلوی را کارساز نمی دانیم و معتقدیم اصلاحات باید به طوراساسی و ریشه ای ، و توسط عناصر مبارز بیرون از رژیم شاهی صورت گیرد، تا بتوان به نتایج آن امیدوار بود. البته ما با فروهر، می توانستیم این طور تند و کوبنده صحبت کنیم ، و گرنه با دیگران در آن تاریخ نمی شد این گونه صحبت کرد. یعنی ما و فروهر چنانکه گفتم روی اصل استقلال خیلی تکیه می کردیم.

در حالیکه دوستان دیگر ما، نوعا دنبال انجمن دفاع از حقوق بشر یا دفاع از آزادی و قانون اساسی بودند ولی ما معتقد به دگرگونی اساسی در رژیم حاکم بودیم.

روی این قضیه آمدیم نخست نیروهای ملی را جمع کردیم و بعد قرار شد که شخصیتهای مبارز را هم با نیروهای یادشده پیوند بدهیم. جزو آن شخصیتها، یکی هم آقای لنکرانی بود. یادم می آید که من آمدم و ایشان یک چیزی فرمودند. حتی یادم می آید که آقای فروهر گفته بود: تو زبان این حضرات را بهتر بلدی.

آیه قرآنی ، حدیثی ، تعالوا الی کلمه سواء بیننا و بینکم و از این چیزها بخوان و آنها را به همکاری دعوت کن.

آن زمان آقای طالقانی در زندان بود و دسترسی به وی نداشتیم ، ولی فروهر سراغ آیت الله حاج آقا رضا زنجانی و برادر ایشان حاج آقا ابوالفضل زنجانی رفت و آنها را دعوت کرد. در بحبوحه جنبش انقلابی مردم ، دلمان می خواست درون جبهه ای که می خواستیم از احزاب و نیروهای سیاسی مبارز درست کنیم ، روحانیت پیشرو و مترقی هم حضور داشته باشد. در آن جریان ، حتی من به قم رفتم و با آیت الله مکارم و نیز مرحوم ربانی شیرازی صحبت کردم.

البته ، فراخوان رسمی نبود، بلکه گفتگویی بود با رجال و شخصیتها که یک هماهنگی و تقریبی بین آنها و جبهه ملی صورت بگیرد.

از شرکت اللهیار صالح و رای به نظام جمهوری اسلامی ، و نقش آقای فروهر در این زمینه ، صحبت بفرمایید. 

آقای فروهر با آقای صالح دوستی قدیم و پایدار داشت.

علاوه ، وی معتقد بود که انقلاب اسلامی پدیده ای است که به دنبال مبارزات ملت ایران در صد سال اخیر به وجود آمده و تکمیل کننده دستاورد آنها است.

او به هیچ وجه مشروطیت را قیامی جدای از تنباکو، نهضت ملی کردن صنعت نفت را جدای از مشروطه ، و انقلاب اسلامی را جدای از نهضت ملی نمی دانست و معتقد بود که ، انقلاب اسلامی ، فرایندی است که ریشه در مبارزات دیرپای مردم ایران بر ضد استبداد و استعمار دارد. البته اسلامی هم که فروهر می گفت بیشتر جنبه های معنوی و فرهنگی و تمدنی آن مدنظر وی بود. در کل ، معتقد بود که ما به عنوان عناصر «ملی» ، نباید خود را جدای از مذهب و انقلاب اسلامی بدانیم و بنابراین باید وارد آن بشویم.

حتی به جای تعبیر انقلاب اسلامی ایران ، فروهر همیشه می گفت : انقلاب اسلامی ملت ایران.

که این تعبیر در قانون اساسی جمهوری اسلامی هم وارد شده است.

یعنی ملت ایران ، انقلاب کرده و انقلابش اسلامی است.

در همین راستا، کوشش کرد آقای اللهیار صالح به عنوان نماینده به اصطلاح نهضت ملی به این انقلاب رای مثبت داده و بر نظام سلطنتی خط بطلان بکشد. لذا روز 12فروردین 1358برخاست و به خانه آقای صالح رفت و ایشان را پای صندوق انتخابات آورد و مخصوصا خبرنگاران را هم دعوت کردند که ناظر و گزارشگر ماجرا باشند و فیلم بردارند و بالاتفاق به نظام جمهوری اسلامی رای مثبت دادند.

گویا راجع به شرکت مرحوم فروهر در عزای حسینی (ع) هم مطلبی داشتید؟ 

بله ، فروهر روزهای تاسوعا، عاشورا لباس مشکی می پوشید. ضمنا به من تلفن می کرد و می گفت : آقا، من امسال حتما باید مجلس روضه بروم.

می گفتم : باشد و به خانه اش می رفتم. این اواخر، بنده خدا برایش راه رفتن یک مقدار سخت بود: پایش درد می کرد و قندش هم خیلی بالا رفته بود. به اتفاق هم به خانه شریعتمدار رفیع می رفتیم که در خیابان صفی علیشاه واقع است.

با فروهر می رفتیم آنجا روضه و او هم گوش می داد و می گریست.

یک روز در همین مجلس ، صحنه ای از فروهر دیدم که اصلا منقلب شدم و زمانی که فروهر را به آن نحو فجیع کشتند برایم آن صحنه تداعی شد. واعظ مجلس در خلال منبر، گفت : در جنگ صفین ، برخی از مشاوران معاویه به وی گفتند: آب را به روی لشکریان علی بن ابیطالب علیه السلام ببند. عده ای دیگر از مشاورین با این کار مخالفت کرده و گفتند: نه آقا، نبند. برای اینکه اگر تو آب را به روی آنان ببندی ، علی دست روی دست نگذاشته ، شدیدا حمله می کند و آب را بازپس می گیرد و آنگاه تلافی به مثل کرده و ما را از آب ممنوع می سازد. معاویه گفت : خیر، اشتباه می کنید، این علی که من می شناسم هرگز آب را حتی به عنوان تلافی بر روی کسی نمی بندد! بعد هم منبری شروع کرد به اینکه آب مایه حیات است و تشنگی چنان است و خلاصه گریز به داستان کربلا و نهر فرات زد. فروهر، همین طور که داشت به دقت گوش می داد، نگاهی به من کرد و گفت : این داستان راست است؟ گفتم : بله ! حالا مکالمه ما دو نفر آهسته و آرام است که کسی ، آن را نشنود. بنده قسم می خورم ، که یکدفعه صورت فروهر پر از اشک شد. دستمالش را در آورد و به سمت چشمانش برد و با همان لحن آهسته اما مصمم و قاطع گفت : خیلی لوطی بوده مولا! یعنی ، علی بن ابیطالب حتی نسبت به دشمنش نیز که آب را به روی او بسته بوده ، این گونه جوانمردی نشان می داده است ! اصلا شروع کرد به گریه کردن ، با یک حالتی که من هم گریه ام گرفت ! او این گونه رگه های مذهبی و اعتقادی داشت.

مرحوم فروهر در مصاحبه ای که این اواخر با مجله حضور پیرامون امام خمینی (س) و شهید حاج آقا مصطفی کرده بود و ارادتمندانه سخن گفته بود.

از قبول زحمتی که برای انجام این گفتگو فرمودید متشکریم.

من هم از شما متشکرم.

گفتگو : علی ابوالحسنی (منذر) 

 


جام جم آنلاین