سیری در زندگی آیتالله سیدجواد خامنهای به روایت فرزندش
آیت الله حاج سید جواد خامنهای، از علمای برجسته شهر مشهد به شمار می رفت، ایشان در سال 1313 ﻫ.ق در نجف اشرف به دنیا آمد و پس از گذشت 2- 3 سال در بازگشت خانواده به آذربایجان، در آن شهر ساکن شد
و دوران نوجوانی را در جریان رخدادهای نهضت مشروطه سپری کرد و در تبریز و مشهد درس خواند و در پایان زندگی هم انقلاب اسلامی ایران را درک کرد. «عالمی که به تعبیر امام خمینی(ره) «عمری با علم و تعهد و تقوا به سر بردند»، روایت این موضوع در صفحات 4 تا 8 کتاب «خون دلی که لعل شد» به قلم محمدعلی آذرشب که توسط انتشارات انقلاب اسلامی در سال 1402 منتشر شده است، خالی از لطف نیست.
امام جماعت مسجد بازار
پدرم، آقا سید جواد خامنهای از یک خانواده علمایی معروف تبریزی بود. ایشان سال ۱۳۱۳ هـ ق در نجف به دنیا آمد. پدر ایشان آقا سیّدحسین خامنهای، امام مسجد جامع تبریز بوده است. مایلم اندکی درباره این پدربزرگ ـ آقا سیّدحسین ـ مطالبی بگویم: ایشان بیست سال در نجف درس خوانده بود و از شاگردان فاضل شربیانی و شیخ حسن مامقانی ـ پدر شیخ عبدالله مامقانی ـ محسوب میشد. در سال ۱۳۱۵ هـ ق ـ سه سال پس از درگذشت میرزای شیرازی ـ به تبریز بازگشت و در سال ۱۳۲۵ هـ ق، یعنی چند ماهی بعد از نهضت مشروطه وفات یافت و در تبریز تشییع شد. سپس جنازه ایشان به نجف منتقل و در قبرستان وادیالسلام دفن گردید. ایشان پدر همسر شیخ محمد خیابانیِ معروف است. بنابراین همسر خیابانی، عمه ما است. پدرم نقل میکرد که پدربزرگمان آقاسید حسین در آغاز شب پس از خوردن شام ـ در حالی که فرزندان سرگرم بازی بودند ـ میخوابید، سپس دو ساعت پیش از سر زدن سپیده صبح، برای عبادت و مطالعه برمیخاست. او از علمای نامدار بود و بسیاری از علمای تبریز نزد ایشان در نجف درس خوانده بودند. ایشان وقتی به تبریز آمد، امام مسجد جامع این شهر که از خانواده معروف «مجتهد» بود، امامت مسجد را به استاد خود آقا سید حسین واگذار کرد.
عموی ما سیّد محمّد خامنهای در نجف به «سیدمحمد پیغمبر» معروف بود و از جهت رفع نیازهای مردم شهرت داشت. ایشان از اطرافیان ویژه آخوند خراسانی و سیدابوالحسن اصفهانی بود. به یاد دارم وقتی در سال ۱۳۳۶ به نجف رفتم، با شیخ حسین آقا فرزند کوچکتر آخوند خراسانی دیدار کردم. ایشان مرا شناخت و خیلی از عمویم تعریف کرد و گفت: من یکی از چهار رکن اداره کارهای عموی شما بودم.
به موضوع پدر بازمیگردم. ایشان به فضل و علم و اجتهاد معروف و نزد علمای بزرگی مانند میرزای نائینی و سیدابوالحسن اصفهانی درس خوانده بود. عفیف و باحیا بود و نسبت به مال و منال، از مناعت طبع برخوردار بود. در میانه بازار مشهد که محل کسبه و تجار و سرمایهداران است، امامت مسجدی را داشت؛ اما چشمی به مال مردم نداشت و چنین چیزهایی را نمیپسندید، یعنی در اوج بلندطبعی میزیست.
خصلتی که آیتالله خامنهای دوست نداشتند
گوشهگیری را دوست داشت، ولی من این خصلت ایشان را خوش نمیداشتم؛ لذا عکس آن را فراگرفتم. ایشان وقتی وارد مسجد میشد، سر را به زیر میانداخت، نگاه خود را به زمین میدوخت، و بیآنکه با احدی از نمازگزاران حرفی بزند، مستقیماً به سوی محراب میرفت. در آنجا عینک خود را برمیداشت؛ بنا بر سنت، دنباله عمامه را به زیر چانه میانداخت و نماز جماعت را امامت میکرد؛ آنگاه به همانگونه که وارد شده بود، بیرون میرفت.
در مجالس، خاموش مینشست؛ مگر اینکه از او چیزی بپرسند. جز با علمایی که از دوستان خاصش بودند سخن نمیگفت. به هیچ گفتوگویی هم جز بحث علمی وارد نمیشد. نتیجه این گوشهگیری تنگدستی شدید بود.
گاهی به سبب تنگدستی ناگزیر میشد کتابهایش را ـ که بسیار مورد عشق و علاقهاش بودند ـ بفروشد. وقتی میدید ما کتابهایش را تورق میکنیم، ناراحت میشد. اگر یکی از کتابهای کتابخانهاش را دست ما میدید، با لحنی مهرورزانه نسبت به کتب و حریص بر حفظ آن، میگفت: این چیست؟ لطفاً بگذار سرجایش! اما با این همه، ناچار میشد برخی کتابهای خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ما چیزی فراهم کند.
به سراغ قفسههای کتابخانه میرفت، کتابی را برای فروش برمیداشت، اما فروش آن کتاب برایش ناگوار میآمد و لذا آن را به جای خود میگذاشت؛ دومی را برمیداشت، سومی را برمیداشت،... تا اینکه ناچار برخی را انتخاب میکرد و برمیداشت. به یکی از ما میگفت: این کتابها را به نزد شیخ هادی ببر و به او بفروش.
شیخ هادی معروف بود به اینکه هر کتابی را بر او عرضه کنند، میخرد و در دکان خود میگذارد، بعد هم جز به قیمت هنگفت نمیفروشد. میگفت: من به گرانفروشی معروفم! لذا تنها کسی از من کتاب میخرد که ناچار به خرید آن باشد، و کسی که ناچار باشد، به هر قیمت گرانی هم که شده، میخرد! شیخ هادی اینطور خرید و فروش میکرد.
محبت ویژه پدر به آیتالله خامنهای
[…]پدر همواره به من محبت ویژه داشت و در سفرهای خود با من مأنوس میشد. پدرم یک بار بینایی خود را از دست داد، ولی بعداً شفا یافت. درمان چشم خود را در تهران ادامه میداد. سه بار به تهران رفت، ولی حاضر نشد کسی جز من همراهش باشد. سال ۱۳۴۲ در قم بودم. پدر به من نامه نوشت که به مشهد بیایم تا او را در سفر درمانی به تهران همراهی کنم. اما رفتن من به مشهد به تأخیر افتاد و علت آن مأموریتی بود که در رابطه با مسائل تبلیغ باید در زاهدان انجام میدادم. به زاهدان رفتم و در آنجا بازداشت شدم. مهمترین نگرانی من هنگام بازداشت، پدرم بود که بی من به سفر نمیرفت.
به خاطر دارم که در حال بازداشت در هواپیما نشسته بودم تا مرا از زاهدان به تهران ببرند. به یاد پدر افتادم و ناگهان اندوهی سنگین قلبم را فشرد و دلواپسی عجیبی وجودم را فراگرفت. به خود گفتم: حال که در هواپیما چنین وضعی دارم، پس وقتی وارد بازداشتگاه شوم، چه حالی خواهم داشت؟ به خدای متعال متوسل شدم و به درگاهش لابه کردم تا دلم آرام گیرد. دقایقی فکرم از این موضوع منصرف شد.
سپس بار دیگر که به یاد پدر افتادم، دیدم این بار بدون آن حالت اضطراب و نگرانی به او فکر میکنم، در دلم حالت دلتنگی و اشتیاق و مهر و عطوفت بود، اما همراه با آرامشی که هنوز شیرینی آن را بهروشنی در خاطر دارم. خدای بزرگ را شکر کردم که دعایم را استجابت فرمود و با دادن سکینه و آرامش به من لطف کرد.


















نظرات