وفای به عهد در سخت‌ترین روزها

در یادبود شهید سید علی اندرزگو


32 بازدید

وفای به عهد در سخت‌ترین روزهامراسم ازدواج شهید سید علی اندرزگو در چیذر، سال 1350

سید مرتضی حسینی، مشهور به «مرتضی صالحی» یکی از برادران صالحی است که شهید سید علی اندرزگو در حال عزیمت به نزد آنها، به شهادت رسید و به همین دلیل از سوی ساواک بازداشت و بازجویی شد. مرتضی صالحی در حالی که 12 سال بیشتر نداشت، در سال 1342 و در یکی از حوزه‌های هیأتهای موتلفه اسلامی با اندرزگو آشنا شده بود. 
پدرش از مبارزان 15 خرداد بود که قنداق تفنگ در کمرش خرد شده و آسیب دیده بود و برادران بزرگترش اکبر و حسین ارتباط گسترده‌ای با اندرزگو داشتند. با این حال تا زمان شهادت اندرزگو، مرتضی اسیر ساواک نشده بود. او پس از بازجویی بسیار در شرایطی که رژیم توان نگهداری زندانیان سیاسی را نداشت، 15 آبان 1357 از زندان آزاد شد. آنچه در ادامه می‌آید خاطره‌ای از او است که به صورت اختصاصی در سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منتشر می‌شود:
 

به دیدن خانم کبری سیل‌سِپور، همسر شهید سید علی اندرزگو رفته بودیم که دیدم مادر ایشان هم هست. گفتم: «من از مادرخانم شهید اندرزگو یک خاطره دارم. اجازه هست بگویم؟» مرحوم عسگراولادی گفتند: «بعد از نماز بگو.» نماز مغرب را که خواندیم، گفت: «مرتضی بلند شو.»

خاطره مربوط به زمانی بود که اندرزگو پیش ما بود، آن زمان من مجرد بودم. اندرزگو خیلی احتیاط و سعی می‌کرد تا جایی که ممکن است به خانه کسانی که متأهل هستند ـ برای اینکه زن و بچه‌شان اذیت نشود ـ نرود. اما من مجرد بودم و منزلمان هم که در خیابان «خراسان» قرار داشت دو طبقه بود. خانه ما کوچک بود. من و مادرم طبقه پایین می‌نشستیم و طبقه بالا هم خالی بود. من کلاً کلید خانه را داده بودم به اندرزگو و به او گفته بودم هر وقت آمدی، یکراست برو بالا. به مادر ما کاری نداشته باش.

در محضر خانم و مادرخانم شهید اندرزگو و بقیه دوستان حاضر شروع به تعریف خاطره کردم و گفتم: «یک روز اندرزگو آمد پیش من و گفت: «می‌خواهم بروم پسردایی همسرم را ببینم. برویم خانه‌اش.» پرسیدم: «همان که گفتی افسر نیروی هوایی است؟» گفت: «بله.» گفتم: «رفتن پیش او خطرناک است.» گفت: «تو چه کار داری. برویم»

منزل آن فرد در خیابان «پاسداران» بود. آن زمان من یک دستگاه خودروی پیکان داشتم. سوار شدیم و اندرزگو را رساندم جلوی منزل پسردایی همسرش که افسر نیروی هوایی بود.

من راننده بودم و با هم رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، اندرزگو گفت: «برو جلوی در خانه‌اش، در بزن و بگو فلانی (اسمش را هم گفت) بیاید جلوی در. وقتی آمد به او بگو بیاید سوار ماشین شود. نگو چه کسی داخل ماشین است، فقط بگو بیاید سوار ماشین شود.» گفتیم: «چشم.» از ماشین آمدم پایین و رفتم در زدم. اندرزگو هم داخل ماشین نشسته بود و نگاه می‌کرد. اتفاقاً خود فرد آمد جلوی در. گفتم: «آقای فلانی؟» گفت: «بله.» [با لحنی جدی] گفتم: «لباس بپوش. بیا بیرون.»

با ژست ساواک گفتم. آن افسر هم سریع لباس پوشید و آمد بیرون. سوار ماشینش کردم و در صندلی عقب نشست. اندرزگو برگشت گفت: «مرا می‌شناسی؟» افسر با دیدن اندرزگو از ترس ناگهان غش کرد و افتاد. چون مدتی پیش از این ملاقات آن افسر را هم به خاطر اندرزگو دستگیر کرده بودند، از عواقبش می‌ترسید.

با این اتفاق من کمی دستپاچه شدم. اندرزگو او را آرام کرد و گفت: «نترس! هیچی نیست. هیچ اتفاقی نمی‌افتد.»

سید یک قُپی برای این افسر آمد و آن هم اینکه به او گفت: «تکان نخور. همان طوری که نشسته‌ای بنشین. پشتت را هم نگاه نکن. الان دو سه ماشین ـ نمی‌دانم چی چی ـ دارند ما را اسکورت می‌کنند. تکان نخور، وگرنه کار خراب می‌شود. فقط خیالت راحت باشد که اتفاقی برایت نمی‌افتد.»

خلاصه قدری با هم صحبت کردند و بعد از اینکه خبرها را گرفت، به او گفت: «برو عمه‌ات را بردار بیاور.» منظورش از عمه، مادرخانمش بود. عمه این افسر، مادرخانم آقای اندرزگو می‌شد. گفت: «برو عمه‌ات را بردار بیاور. می‌خواهم با او صحبت کنم.» آن افسر گفت: «خانه محاصره است.» اندرزگو گفت: «تو برو بردار بیاور. نگران هیچ چیز نباش.» مادرخانم اندرزگو هم در همان پاسداران ساکن بود. رفتیم آنجا.

خلاصه آن افسر رفت جلوی خانه مادرخانم اندرزگو و ما انتهای خیابان، داخل ماشین نشستیم. اندرزگو گفت: «مرتضی، تا بیایند یک دوری بزن. یک جا ساکت ننشین.» ما یک دوری زدیم. اندرزگو به افسر سفارش کرده بود: به عمه‌اش نگوید چه کسی با او کار دارد. بدون اینکه نامی ذکر کند، به او بگوید که بیا، کار دارم. او هم رفت و عمه‌اش را آورد و سوار ماشین کرد. مادرخانم اندرزگو در ابتدا نفهمید کسی که در ماشین حضور دارد داماد خود اوست؛ تا اینکه سید برگشت و گفت: «حاج خانم! سلام علیکم.» پرسید: «شما؟» اندرزگو گفت: «فلانی‌.» در این لحظه مادرخانم آقای اندرزگو [که با شنیدن نام اندرزگو ناگهان به مرز انفجار رسیده بود،] داد و بیداد راه انداخت و عز و جزکنان شروع کرد به ناله و نفرین آقای اندرزگو. داد می‌زد و می‌گفت: «دخترم را بیچاره کردی. نوه‌هایم را بیچاره کردی...» او عصبانی بود و اندرزگو هم فقط گوش می‌کرد. پسر برادرش هم کنارش نشسته بود، و من هم پشت فرمان بودم.

اندرزگو بعد از اینکه مادرخانمش کلی داد و بیداد کرد و آرام شد، به او گفت: «ببین، من آمدم تا هم شما را ببینم و هم حالتان را بپرسم. یک پیغام هم از دخترت دارم. حالش خیلی خوب است و مشکلی هم ندارد. دارد زندگی‌اش را می‌کند. یک امانتی هم داده که بدهم به تو.»

حالا آن امانتی چه بود؟ پول بود. همسر شهید اندرزگو در طول آن چند سالی که از خانواده دور بود، مبالغی پس‌انداز کرده بود و الان می‌خواست به دست مادرش برساند.

شهید اندرزگو بسته پول را از جیبش درآورد و گفت: «این امانتی دخترت.» مادرخانم آقای اندرزگو گفت: «من نمی‌خواهم. بروید خودتان خرج کنید، من نیاز ندارم و...»

مادرخانم و همسر شهید اندرزگو در تمام مدت بیان این خاطره در حال گوش کردن بودند. خاطره که به اینجا رسید، رو کردم به مادرخانم شهید و گفتم: «حاج خانم! درست است؟» گفت: «بله.»

این خاطره را بیشتر از این جهت خواستم در آن جمع بیان کنم که همسر شهید اندرزگو بداند این سید چون به او قول داده بود، همه تلاشش را کرد و با همه خطرات، آن امانتی را به دست مادرش رسانده بود. گمانم همسر شهید اندرزگو هم بعید می‌دانست که ایشان موفق شود.

خلاصه آن روز گشتی در پاسداران زدیم و بعد هم مادرخانم اندرزگو را جلوی در خانه‌اش پیاده کردیم. آن پسر را هم همان جا جلوی خانه عمه‌اش پیاده کردیم و گفتیم: «خودت برو دیگر. تا اوضاع خراب نشده، فرار کن برو.»

البته بعداً فهمیدیم هم مادرخانم اندرزگو و هم برادرزاده‌اش را دستگیر کرده‌اند.

پسردایی خانم اندرزگو هم در بازجویی‌ها وقتی کتک خورده بود، گفته بود فردی که پشت فرمان نشسته بود عرب‌زبان بود. من اصلاً نمی‌دانم چه کسی بود. اصلاً فارسی صحبت نمی‌کرد. حالا یا یادش نبود اول رفتم جلوی خانه‌شان صدایش کردم، یا قصد رد گم کردن داشت. گفته بود: «یک فرد عربی بود...» هیکل من هم شبیه اعراب بود و رشید بود. گفته بود: « اصلاً فارسی صحبت نمی‌کرد که بدانم چه کسی بود. از طرفی چند ماشین اسکورتش می‌کردند.»

این حرف‌ها ساواک را به وحشت انداخته بود و برایش سئوال شده بود که اندرزگو به کجا وصل است که این کارها را انجام می‌دهد.