سرانجام پهلوی

برشی از خاطرات احمدعلی مسعود انصاری


سرانجام پهلوی

وضع شاه و روحیه او
در تابستان 57 و در همان ایامی که شاه طبق معموله همه ساله تعطیلات تابستانی را در نوشهر می‌گذراند، خبر برخی از تظاهرات و فعال شدن گروههای مخالف به نوشهر می‌رسید اما در دربار عموماً این حوادث را نتیجه طبیعی باز شدن فضای سیاسی کشور تلقی می‌کردند و این را بهایی می‌‌دانستند که باید در برابر اعطاء آزادی به مردم پرداخت. همان طور که قبلاً هم اشاره کردیم هیچ کس، حداقل در دربار، تصور نمی‌کرد که این حوادث به گونه‌ای خطرناک باشد که اساس نظام را مورد تهدید قرار دهد. خود شاه هم هنوز غیر از این فکر نمی‌کرد. در آن تابستان صرف نظر از فعال شدن گروههای مخالف و اعلامیه‌ها و شب‌نامه‌هایی که در اینجا و آنجا منتشر می‌‌شد وهمچنین پس از تظاهرات قم و تبریز و اصفهان و با وجود تغییر جوّ سیاسی، که آثار و علائم آن حتی در صفحات مطبوعات نزدیک به دستگاه نیز دیده می‌شد هنوز و همچنان مدار بسیاری از کارها بر روال عادی و معمولی خود می‌گذشت. مقامات مملکت به نوشهر می‌‌آمدند و به شاه گزارش می‌دادند و علائمی را هم که در افق دیده می‌شد خطرناک نمی‌دیدند. ظاهراً و مخصوصاً در شاه نوعی آسودگی خیال متظاهر بود تا آنجا که مدت اقامت در نوشهر را خلاف همه ساله طولانی‌تر کرد. ناگفته نگذارم که این آسودگی خیال شاه برای ما هم موجب تعجب بود. البته آن طور نبود که بحث بحران در میان نیاید.
یک بار خود من به شاه گفتم مغازه‌ها را آتش می‌زنند و حتی آخوندهایی را که با آن‌ها همکاری نمی‌کنند کتک می‌زنند.  شاه جوابی نداد فقط سرخ شد. گاهی هم این بحث مطرح می‌شد که کشور به جلو رفته و می‌تواند این دوران بحران را تحمل کند و خطری نخواهد بود. برای این که بدانید واقعاً کسی در حد سقوط نظام احساس خطرنمی‌کرد برایتان ماجرایی را که در سر میز ناهار که شاه نیز حضور داشت اتفاق افتاد بازگو می‌کنم. جریان از این قرار بود که یک روز خانم لیلی امیرارجمند خطاب به شاه گفت: می‌خواهیم بخشنامه کنیم که دخترانی را که با روسری به کتابخانه‌های کانون پرورش فکری کودکان می‌آیند راهشان ندهند. شاه البته جوابی نداد ولی من گفتم حالا چه وقت این طور تصمیمات است. یک روز هم همین خانم به شاه گفت این احمد با آزادی زنان مخالف است. شاه گفت: احمد راست می‌گوید . خانم ارجمند گفت: مگر خودتان این آزادی را به زنان نداده‌اید. شاه جواب داد: این آزادی که من به شما داده‌ام پدرتان را در می‌آورد و خودتان متوجه نیستید. به هرحال روحیه شاه در آن زمان هنوز پابرجا بود و همچنان خونسرد و بی‌تفاوت به نظر می‌رسید تا آن حد که انگار هیچ خبری در مملکت نیست. اما کسانی که برای شرفیابی و عرض گزارش می‌آمدند روحیه دیگری داشتند و از این خونسردی شاه متوحش می‌شدند. نمونه آن تیمسار سپهبد صمدیان پور بود که برای گزارش اغتشاشات به نوشهر آمد و ظاهراً براساس گزارش مأموران اطلاعات شهربانی تصویرتاریکی از اوضاع به دست داده و برای مقابله کسب تکلیف کرده بود اما جواب درستی نشنید و لاجرم متوحش از اتاق شاه بیرون آمد و وقتی ما را دید گفت: شما را به خدا کاری بکنید و به اعلیحضرت بفهمانید که اوضاع متشنج وخطرناک است، ایشان نمی‌گذارند که ما کار خودمان را بکنیم و جلوی اغتشاشات را بگیریم.
در همین ایام البته با آقای شریعتمداری هم به شرحی که گفتم ارتباط برقرار بود و احتمالاً وعده مساعد او که تا آخر تابستان همه سر و صداها می‌خوابد به نوبه خود علامت دلگرمی بود و اینکه خبری نخواهد شدو به خصوص که همین ایام مرحوم شریعتمداری مرتب صورت افرادی را که دستگیر شده و زندانی بودند در اختیار می‌گذاشت و خواستار آزادی آن‌ها می‌شد که من این اسامی را در اختیار شهبانو می‌گذاشتم و ایشان دستور می‌داد که مرخص بشوند. فرح هم متقابلاً از آیت‌الله می‌خواست اعلامیه‌ای در دفاع از نظام بدهد و آیت‌‌الله موکول به این می‌کرد که شما کاری بکنید که در جهت مردم باشد تا من اعلامیه بدهم. صرف همین رابطه و تماس، نوعی دلگرمی و غیر جدی بودن حرکات و تشنج‌ها را در باور درباریان بارور می‌کرد و خود شاه هم در آن تابستان و تا هفده شهریور 57 بیاید هنوز و همچنان روحیه‌اش عادی و متعارف بود. البته می‌شد نوعی افسردگی و خونسردی را در او دید اما اینکه او روحیه‌اش را باخته باشد هنوز چنین نبود و هنوز خطر را جدی نمی‌دید!
تظاهرات عید فطر و 17 شهریور
تظاهرات عید فطر که از قیطریه شروع شد و آن انبوه جمعیت غیر منتظره و شعار حکومت اسلامی که همراه آن انبوه جمعیت بود و اساساً سازماندهی بی‌چون و چرائی که آن جمعیت را به قیطریه کشانده و سپس در ردیف‌های منظم به راهپیمایی در خیابان‌ها آورد زنگ خطر بزرگی بود. و تنها چند روز گذشت که جمعه 17 شهریور پیش آمد و آن تظاهرات و برخورد در میدان ژاله و صدای گلوله‌ها و خونی که بر آسفالت خیابان‌ها ریخته شد. این نیز دومین زنگ خطر بود  و تازه شاه دانست که مردم علیه او هستند. این ، روحیه شاه را یکسره دگرگون کرد و حتی می‌شود این لغت را به کار برد که آن مرد با همه ابهت و قدرتی که به آن تظاهر می‌‌کرد یکسره شکست.
پس از این دو حادثه دیگر کسی چهره خندان و شاداب شاه را ندید. او به انزوایش پناه می‌برد و اگر در جمع درباریان می‌آمد حرف نمی‌زد، شوخی نمی‌کرد و بر سر میز شام اخمو و درهم بود و شام هم که تمام می‌شد بی‌درنگ میز شام را ترک می‌کرد و به اتاقش پناه می‌برد. با او نمی‌شد حرف زد چرا که بی‌حوصله بود و حالت افسردگی او روز به روز شدیدتر می‌شد. به یادم هست که شریعتمداری پیغام داده بود کسی که اعلام جمهوری می‌کند (منظورش سنجابی بود) نمی‌برندش در کاخ و وقت ملاقات به او بدهند و شاه هیچ جوابی به این پیغام نداد. خود من پیام آندره‌اُتی وزیر خارجه ایتالیا را به شاه دادم که ما تقصیری نداریم بیشتر روزنامه‌های ایتالیا در دست چپی‌هاست و دانشجویان در آن نفوذ دارند و اگر آن‌ها علیه شاه می‌نویسند ما گناهی نداریم ولی شاه فقط این پیغام را شنید و هیچ نگفت و بعد به نقطه نامعلومی نگاه کرد. من در آن زمان که از نزدیک می‌دیدم شاه چگونه در خود فرو رفته است و قادر به هیچ عکس‌‌العملی در برابر طوفان حوادث نیست، به فرح و اطرافیانش می‌گفتم که باید مبارزه کرد و نباید باج داد. فریدون جوادی که حرف مرا شنید گفت این افراد (منظورش مردم بود که در کوچه و خیابان‌ها تظاهرات می‌کردند) به خون شماها تشنه هستند. من گفتم پس تشتی بیاورید و سر مرا ببرید! جوادی با این حرف می‌خواست بفهماند که آن‌ها از مردم هستند و علیه ما هستند و من قلبم فرو ریخت و دانستم که دشمن تا بیخ گوش شاه رخنه کرده است. من امروز مثل آفتاب برایم روشن است که شاه به علت بیماری کار خودش را تمام شده می‌دانست و نیز می‌دانست که نه همسرش و نه پسرش قادر به حکومت نیستند و خودش هم می‌دید که مردم علیه او شوریده‌ا‌ند و برای همین همه چیز را رها کرده و به دست پیشامدها سپرده بود که هر چه می‌خواهد بشود، بشود.
شاه در تابستان و در نوشهر هنوز این باور را نداشت اما در تهران و در شهریور 57 که تهران به پاخاست حقیقت تلخ را دریافت و با روحیه شکسته و افسردگی کامل به لاک انزوا و سکوت پناه برد. در همین ایام بود که شهبانو اهرم قدرت را به دست گرفت و هر کار را که خواست کرد. راستش را بخواهید در آن روزها کسان دیگری هم که به سراغ شاه می‌آمدند همه با تعجب و حیرت می‌پرسیدند که چرا شاه دست به اقدامی نمی‌زند. بعضی هم طرح و برنامه‌ای داشتند و به خیال خود راه‌حلی به نظرشان رسیده بود که می‌آمدند و مطرح می‌کردند، اما شاه با همان حالت افسردگی به کسی جواب درستی نمی‌داد. خود من در آن موقع از جمله آدم‌هایی بودم که اعتقاد داشتم باید ایستادگی کرد و باید عکس‌العمل‌ نشان داد اما نظر من با نظر فرح و یارانش که شیوه لیبرالیسم را پیش گرفته بودند و سوداهای دیگر در سر می‌پروراندند متضاد بود. این تنها خود شاه بود که باید قاطعیت نشان می‌داد اما وی چنان در تار و پود افسردگی و شوک روحی قرار داشت که حاضر به هیچ نوع عکس‌العملی نبود. این مسئله واقعاً درست است که او برای ترک کشور روزشماری می‌کرد و می‌خواست خودش را از آن شرایط که هرگز انتظارش را نداشت خلاص کند. دلیل روشن آن صحبتی است که رستم امیربختیاری یکی از رؤسای تشریفات دربار برای خود من نقل کرد و می‌گفت که شاه گذرنامه‌اش را برای تجدید داده بود و هر روز از من سئوال می‌کرد که پس این گذرنامه چه شد و کی آماده می‌شود؟
من به سیاست خارجی و این که شاه گفته است سفیران انگلیس و امریکا برای حرکت من به سوی فرودگاه ساعتشان را نگاه می‌کردند کاری ندارم ولی اخلاقاً خود را ملزم می‌دانم گفتگویی را که با شاه در خارج از کشور و به طور مکرر داشته‌ام در این‌جا بازگو کنم تا شاید راز آن افسردگی و داغانی روزهای آخر اقامتش در تهران روشن شود! سئوال همیشگی من از شاه این بود: چرا ول کردید و رفتید؟ اوایل در باهاماس و مکزیک می‌گفت: تقدیر الهی بود. اما در مصر که من باز این سئوال را مطرح کردم با عصبانیت گفت: چند هزار بار برایت شرح بدهم که برای این که پادشاهی ادامه پیدا کند از زدن خودداری کردم اینک خود من هم می‌توانم با توجه به مجموعه دریافت‌ها و تماس‌ها این عقیده را بازگو کنم که شاه حقیقتاً عقیده نداشت با خونریزی که فرمانش را بدهد ورثه او بتوانند تاج و تخت را حفظ کنند.  به هر تقدیر، روحیه شکسته شاه و ناباوری او در برابر شعارهای مرگ بر شاه که آسمان سراسر کشور را پوشانده بود از شاه در آخرین روزهای اقامتش در کشور آدمی دیگر ساخته بود که بهترین وضعیت را برای خودش آن می‌دید که هر چه زودتر از این غوغاها دور شود. اینکه تاریخ درباره این عمل او چه قضاوتی خواهد کرد امر دیگری است ولی آن انسانی که در آن روزها از نزدیک شاهد دیدارش بودم کسی نبود که در آن میدان بماند و مبارزه کند. البته هنوز و همچنان این پرسش بر سر جای خود باقی است که چرا شاه در آخرین ماه‌های اقامتش در ایران و در حقیقت آخرین ماه‌های سلطنتش بدین گونه زبون و بی‌اراده و بی‌تفاوت شده بود؟
یقیناً بیماری شاه در فرو غلطاندن او به حالت افسردگی نقش اصلی و اساسی داشت. اما مسئله دیگری هم بود و آن این که شاه معتقد بود خود و خاندان او به مملکت و مردم خدمات شایان کرده‌اند و در دوران پهلوی بوده است که ایران از مدار واپس‌ماندگی و زندگی قرون وسطایی به دوران مدرن پیوسته است. به همین ملاحظه وقتی دید که مردم چگونه علیه او شوریده‌‌اند حقیقتاً سرخورده و افسرده شد و برایش باورکردنی نبود ملت در پاسخ به خدمتی که خود قایل بود به ایران و ایرانی کرده است چنین عکس‌العملی را نشان بدهد. نکته دیگر این که در این اواخر خود را فوق‌العاده تنها و بی‌کس احساس می‌کرد به خصوص که بازداشت دولتمداران پیشین آخرین چوب حراج را برتنه اعتقاد رجال پیشین به شاه و دربار زد و همه به فکر فرار و بیرون کشیدن گلیم خود از آب افتادند و به جز معدود افراد وفادار که بیشتر همان کارکنان معمولی دربار بودند کسی به سراغ وی نمی‌آمد.
دولت بختیار دولتی بود که فرصتی را که شاه در انتظار آن بود به او داد. پیش از بختیار، دکتر صدیقی یکی از رهبران جبهه ملی و وزیر کشور مرحوم دکتر مصدق کاندیدای نخست‌وزیری شده بود اما شرط او که شاه در مملکت و حداقل در جزیره کیش بماند قبول نشد و نخست‌وزیری او منتفی شد . اما بختیار نه تنها چنین شرطی نداشت که ظاهراً موافق هم بود که شاه کشور را ترک کند و این دقیقاً همان خواست شاه بود. چنین شد که شاه در حالت افسردگی و شوکی که تا هنگام مرگ او را رها نکرد با چشمان پر از اشک تهران را برای همیشه ترک گفت.
بختیار و پایان شاهنشاهی
نخست‌وزیری بختیار پایان نظام شاهنشاهی بود و نیز یکی از اشتباهات بزرگ تاکتیکی که یاران فرح و مخصوصاً رضا قطبی مرتکب شدند. بختیار پایگاهی در بین مردم به خروش آمده نداشت و کارهای او از قبیل انحلال ساواک ته مانده نیرو و توان نظام را بر باد داد و در این میان ارتش نیز که عموم فرماندهانش عمری عادت کرده بودند مستقیماً از شاه دستور بگیرند و اساساً تربیت آن‌ها بر همین اساس صورت گرفته بود، سردرگم ماند. صورت جلسه فرماندهان ارتش که در کتاب «مثل برف آب خواهیم شد» مندرج است نشان کامل سردرگمی امیران ارتش ایران را که برای روزهایی چنین سخت تربیت نشده و عموماً فاقد ذهنیت سیاسی و اجتماعی بودند، به دست می‌دهد. معنی سردرگمی ارتش هم چیزی جز این نبود که این تنها تکیه‌گاه بختیار نیز برای او تکیه‌گاهی مؤثر نباشد. پس از اینکه شاه و شهبانو در روزی غم‌انگیز و با چشمانی اشکبار فرودگاه مهرآباد را ترک کردند و بختیار نخست‌وزیر مملکت بدون شاه شد همه چیز گواهی می‌داد که شمارش معکوس برای سقوط نظام شاهنشاهی شروع شده است. چرا که بختیار در برابر هیبت آیت‌الله خمینی بسیار کوچک و کوچک می‌نمود و وجود ارتش تنها کورسوی نجات بود. اما ارتش در بامداد 22 بهمن اعلام بی‌طرفی کرد و نخست‌وزیری کوتاه مدت بختیارکه از قبل سرنوشت محتوم آن تعیین شده بود، در موج‌خیز آشفتگی‌ها و برخوردهای خونین به پایان رسید. با پایان عمر دولت سی و هفت روزه شاهپور بختیار عمرنظام دوهزارو پانصد ساله شاهنشاهی و عمر سلطنت پنجاه و چند ساله دودمان پهلوی نیز به آخر آمد و این دفتر از دفترهای تاریخ پرفراز و نشیب کشور ما برای همیشه بسته شد.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

پانوشت‌ها:

1. این ادعای نویسنده نیز در چارچوب تبلیغات رژیم پهلوی علیه مردم انقلابی قابل ارزیابی است.
2. این ادعا که تظاهرات عید فطر و راهپیمایی‌های پس از آن دارای «سازماندهی بی چون و چرا» بود، بازتاب حیرت رژیم پهلوی از ابعاد عصیان مردمی است. تصور شاه و درباریان این بود که گویی تشکیلات خفیه عظیمی در کار است تا با برنامه‌ریزی‌های دقیق عموم مردم را به ستیز با رژیم سلطنت بکشاند! کسانی که در کوران حوادث انقلاب بوده‌اند می‌دانند که علیرغم رهبری هوشیارانه امام(ره) و نقش پیروان امام ـ که عموماً در جریان قیام مردمی سازماندهی خودجوش یافتندـ چنین تشکیلاتی وجود خارجی نداشت،‌و اگر بتوان نوع ویژه‌ای از سازماندهی را قائل شد باید آن را نوعی سازمان باز و طبیعی و مردمی دانست که بر نهادها و پیوندهای دینی استوار بود و با مفهوم «سازمان» در عرف متداول تفاوت ماهوی داشت.
3. معلوم نیست منظور از مضمون فوق که در این خاطرات تکرار شده، چیست؟ شاه تا زمانی که می‌توانست «زد» و «ماند». تاریخ 37 ساله سلطنت او سرشار از صحنه‌‌های کشتار فجیع حرکت‌های مردمی است. سیطره 22 ساله سازمان امنیت پهلوی (ساواک) چنان صحنه‌هایی از کشتار و ارعاب و شکنجه و هتک حقوق سیاسی شهروندان پدید ساخت، که نام آن را در زمرة بدنام ترین نهادهای سرکوبگر تاریخ معاصر ـ چون «گشتاپو» ـ در فرهنگ سیاسی جهان ثبت نمود. در آغاز انقلاب نیز شاه تا زمانی که برایش مقدور بود از ارعاب و کشتار فروگذار نکرد و صحنه‌‌هایی چون17 شهریور و فاجعه مسجد کرمان و غیره آفرید. آیا در زمانی که همه مردم علیه حکومت او به پاخاسته بودند، ودر زمانی که امواج عصیان همگانی حتی بدنه ارتش و نیروهای انتظامی رژیم او را در برگرفته بود و با پیوستن آنان به انقلاب، او به جز چند صد نظامی وفادار هیچ اهرمی برای کشتار در اختیار نداشت، آیا باز هم می‌توانست «بزند» و «بماند»!؟ شاه پس از کشتار وسیع و «رفتن» مانند پدر خود گمان می‌کرد می‌تواند سلطنت را برای پسرش باقی گذارد.


پس از سقوط(سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی)؛ خاطرات احمدعلی‌ مسعود انصاری؛ مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی؛ صص 146 تا 154