گفتگویی با حاج مصطفی حائری زاده

شماره سوم «انتقام» که درآمد منصور ترور شد


شماره سوم «انتقام» که درآمد منصور ترور شد

اشاره: مرحوم مصطفی حائری زاده یکی از پیشکسوتان مبارزه بود که سالها در هیأت‌های موتلفه اسلامی و پس از آن در حزب جمهوری اسلامی به ایفای نقش پرداخته بود. این گفتگو در فرودین 1388 در موسسه دارالهدی با وی انجام شده است.

 

* چگونه و از چه زمانی پا به عرصه فعالیت های سیاسی گذاشتید؟

- بنده در کلاس نهم دبیرستان را ترک کردم، البته بعدها ادامه دادم و به دانشگاه هم رفتم، ولی در آن مقطع ترک تحصیل کرده و مدت کوتاهی در مدرسه لرزاده، خدمت مرحوم آقای آسید اکبر برهان(ره) و همین‌طور نزد یکی از شاگردان ایشان به نام آقای مشایخی درس خواندم و بعد وارد بازار شدم.

اولین خاطره سیاسی هم دارم و هیچ وقت فراموش نمی‌کنم در سال 1328 بود که ترور رزم‌آرا در مسجد شاه صورت گرفت. نخست‌وزیری در میدان  ارک بود که ساختمان کوچکی در غرب میدان و روبروی رادیو تهران بود. من سمپات فدائیان اسلام بودم و عصرهای جمعه، جلسات آنها را که در منزل آقای رفیعی تشکیل می‌شد، می‌رفتم و در میتینگ‌هایشان هم شرکت می‌کردم. البته آن روز به دلیل اینکه علاقمند به فدائیان اسلام بودم، به مسجد شاه نرفتم، بلکه از جائی که کار می‌کردم، می‌خواستم به بانک بروم که دیدم شلوغ است و مردم می‌آیند و می‌روند. از در شرقی مسجد وارد شدم که از در شمالی خارج بشوم و به بانک ملی که تازه در سبزه‌میدان افتتاح شده بود، بروم که دیدم روحانیون و رجال مملکتی ایستاده‌اند و می‌آیند و می‌روند. چهارده سال بیشتر نداشتم و ایستادم و تماشا کردم. آن وقت‌ها هم که محافظ و این‌حرف‌ها نبود و فقط پاسبان‌ها ایستاده بودند و مواظبت می‌کردند که نگهان صدای تیری بلند شد و رزم‌آرا افتاد و صدای الله اکبر الله‌اکبر شنیدیم. به مجلس ختم آیت‌الله فیض بود. چون مسیر ماشین رو نبود، از سبزه میدان، پیاده هم آمده بود. ظاهرا صدای 3 تا تیر آمد و رزم‌آرا به صورت دمر افتاد روی زمین.

مرحوم طهماسبی، اسمش را عبدلله رستگار گفته بود. فردا شب مرحوم نواب صفوی اعلامیه بسیار تندی داد که پسر پهلوی و کارگردانان غاصب و خائن وی بدانند که اگر تا سه روز دیگر برادر پاک و با ایمان ما حضرت خلیل طهماسبی را با کمال احترام آزاد نکنند، آن به آن خود را به سراشیب جهنم نزدیک کرده‌اند. این طور حرف زدن و شاه را پسر پهلوی خطاب کردن خیلی جرئت می‌خواست. با اطلاعیه شهید نواب مشخص شد که نام واقعی وی نیز خلیل طهماسبی است. این اولین خاطره سیاسی ما بود.

من در میتینگ‌های فدائیان اسلام، از جمله میتینگ جلوی مسجد شاه شرکت می‌کردم. بعد رفتم کلاس خزائلی اسم نوشتم که درس بخوانم و با تختی خدا بیامرز توی یک نیمکت می‌نشستیم. او هم آمده بود درس بخواند. سه کلاس یک کلاس بود و ما رفته بودیم دیپلم بگیریم. درس را خواندم، ولی موفق نشدم دیپلم بگیرم. بعدها آموزش و پرورش اعلام کرد اینهائی که دیپلم ندارند، می‌توانند امتحانی بدهند و در کلا‌س‌های شبانه دانشگاه شرکت کنند که ما این کار را کردیم و می‌خواستیم دو تا لیسانس هم بگیریم:‌ یکی لیسانس حسابداری و یکی هم لیسانس مدیریت بازرگانی که متاسفانه نصفه کاره ماند، چون برایم مسئله سیاسی پیش آمد و متواری شدم. لذا در دانشگاه تا فوق‌ دیپلم خواندم.

بعد از ترور رزم‌آرا، مسئله ورود آیت‌الله کاشانی از لبنان پیش آمد که فوق‌الاده باشکوه بود. شاید فقط 000/12 دوچرخه سوار جلوی ماشین ایشان حرکت می‌کرد  و از فرودگاه تا پامنار،‌ لبریز از جمعیت بود. تهران آن روز شاید 500 هزار نفر جمعیت بیشتر نداشت و تجمع چنین جمعیتی آن هم از فاصله فرودگان تا پامنار،‌ حیرت‌‌انگیز بود. و از آن پس میتینگ‌ها و تظهرات و نهضت ملی نفت شروع شد و من در همه این گردهمائی‌ها شرکت داشتم و شب 30‌ام تیر نزدیک بود سربازی مرا با تفنگش بزند. من مثل خیلی‌ها نواری به سینه‌ام زده بودم که روی آن نوشته بود: ملت ایران خواهان حکومت ملی دکتر مصدق است. آن سرباز گفت این را از روی لباست بکن و من گفتم این کار را نمی‌‌کنم. که تفنگش را به طرف سینه من نشانه رفت که پیرمردی به دادمان رسید و به من گفت نوار را بکن، الان به خاطر این تو را می‌کشد. در سی‌ام تیر در میدان بهارستان بودم و خیلی‌ها را که کشتند، با چشم خودم دیدم. عصر روز سی‌ام تیر، خیابان در تاریکی مطلق فرو رفته بودند و دکتر بقائی در ساختمان حزب زحمتکشان که گوشه غربی میدان بهارستان بود، سخنرانی کرد. جبهه ملی اول خیابان ظهیرالالسام بود. داریوش فروهر هم شاخه جوانان جبهه ملی را به نام «پان ایرانیسم» تشکیل داده بود. به ما هم گفت که بیائید کوه و شعاری هم داشتیم که ایران بر بنیاد پان ایرانیست‌ها، سنگر تسخیرناپذیر میهن پرستان. البته این دوره برای من زیاد طول نکشید، چون من بیشتر علاقمند به طیف مرحوم کاشانی بودم.

 

* بعد از شهادت فدائیان اسلام و دیگر ماجراهای آن سال، تا مدتی سکوت سیاسی برقرار بود، شما در این دوران چه می کردید؟

- وقتی که 28 مرداد اتفاق افتاد و تیمور بختیار روی کار آمد و کشت‌و کشتارهای عجیبی به نام توده‌ای‌ها کرد و خیلی‌ها را دستگیر کردند، سکوت مطلق برقرار شد و دیگر نمی‌شد کار سیاسی کرد، غیر از اینکه دو سه سال بعد از آن، جبهه ملی در جلالیه که حالا پارک لاله است، میتینگی را برگزار کرد که انصافا میتینگ شلوغی بود و جمعیت زیادی آمده بود. دستگاه با اجازه دادن به برگزاری این میتینگ، در واقع می خواست فضای جامعه را کمی ترمیم کند.

ما در آن وضعیت پناه بردیم به هیئت علویون که ما به کنایه می‌گفتیم هیئت عزبیون، چون 34 جوان بدون همسر بودیم. بعد هم هیئتی درست کردیم به نام هیئت عزاداران امام حسین(ع) و در این هیئت بودیم که مرحوم آیت‌الله کاشانی از دنیا رفت.

یک خاطره بسیار جالب و نگفتنی از مرحوم آیت‌الله کشانی دارم. یک حاج علی آقای سلمانی در اول بازار مسگرها و اهل کاشان بود. اوسلمانی آیت‌الله کاشانی بود. پدر خانمم نقل می‌کرد که مرحوم آیت‌الله کاشانی در بیمارستان بارزگان بستری بود که منجر به فوتش شد و این اتفاق قبل از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی بود. این خیلی عجیب است و من مایلم که مخاطبان ما به این نکته توجه کنند که این مرد چه بینشی داشته است. حاج علی آقا می‌گفت من رفته بودم سر آیت‌الله کاشانی را اصلاح کنم و هفت هشت نفر از رفقای قدیمی هم با من آمدند که هم عیادتی از ایشان کرده باشیم و هم من سرش را اصلاح کنم. ضمن اصلاح از ایشان پرسیدم:‌ حضرت آیت‌الله! بعد از شما به کدام یک از روحانیون که مبارز و سیاسی باشد، مراجعه کنیم؟ می‌گفت آیت‌الله کاشانی با لهجه غلیظ کاشی گفت: «می‌روید قم، سراغ حاج آقا روح‌الله خمینی». آیت‌الله بروجردی هم زنده بود و هنوز اسمی از امام نبود. می‌گفت نگاهی به هم کردیم، از چهره‌ها فهمیدیم کسی ایشان را نمی‌شناسد. گفتیم حضرت‌ آیت‌الله!‌ کسی ایشان را نمی‌شناسد. با همان لهجه شیرین جواب داد:‌ «عالمگیر می‌شود، همه دنیا می‌شناسندش.» بسیار نکته جالبی است و گمان نمی‌کنم هیچ یک از سیاستمدارها، این خاطره جالب را بداند.

 

* شما در کدام یک از هیات های تشکیل دهنده موتلفه فعال بودید و چه اقداماتی می کردید؟

- «هیئت عزادارن امام حسین(ع)». در سال 41 قضیه انجمن‌های ایالتی ولایتی پیش آمد که داستانش را دیگران به تفصیل گفته‌اند و می‌دانید. جلسات هیئت‌های مذهبی پرشور شد. همانطور که اشاره کردم بعد از آنکه افراد هیئت علویون ازدواج کردند و رفتند، هیئت عزاداران حسینی را داشتیم. رئیس آن هیئت حسین آقای تنه ساز، رفیق آقای عراقی بود و من در آنجا با شهید عراقی آشنا شدم و این صمیمیت به قدری عمیق شد که همیشه به من می‌گفت مصطفی! با عراقی آشنا شدیم و شروع کردیم به قم رفتن و جمعه‌ها معمولا قم و در محضر امام می دیدیم که چه کسانی می‌آیند و می‌روند و در آنجا هم خاطرات زیادی وجود دارد. در هیئت عزاداران امام حسین(ع) با حاج احمدآقای شهاب نیز آشنا شدم و در سال 42 با ایشان رفتم خدمت امام. هنوز با حاج‌آقا عسگراولادی آشنا نشده بودم. آقائی که شما باشید، رفتم خدمت امام. در آنجا داشتند منزل ایشان را برای دهه عاشورا و روضه، سیاه‌پوش می‌کردند. همان سالی بود که امام دستگیر شدند. حاج احمد شهاب، رابطه‌اش را امام صمیمی‌تر از من بود و به امام گفت که ایشان با شما یک کار خصوصی دارد. خدمت امام نشستم و ایشان سرشان را آوردند جلو و محاسن شریفشان به صورت من خورد که هرگز آن لحظه را از یاد نمی‌برم. به امام عرض کردم که می‌خواهیم انتشار نشریه‌ای را شروع کنیم و آمده‌ام که از شما اجازه بگیرم. گاه پیش می‌آمد که یک اعلامیه را سه گروه چاپ می‌کردند. تشکیلات که نبود، یک وقت می‌دیدی یک نشریه را اصفهانی‌ها چاپ کرده‌اند،‌ محلاتی‌ها چاپ می‌کردند. می‌خواستیم تمرکزی به این کار بدهیم. عرض کردم این نشریه به صورت هفتگی یا کمتر یا زیادتر چاپ می‌شود و سخنانی از شما هم در صفحه اول آن می‌آید. فرمودند مرا در این امور دخالت ندهید و هرکاری را که صلاح می‌دانید انجام بدهید. گفتم: «آخر ما صلاحیتش را نداریم، بلد نیستیم. باید از قلم و راهنمائی شما استفاده کنیم.» فرمودند: «آقاجان! گفتم بروید این کار را انجام بدهید. من دخالت نمی کنم.» من دومرتبه جسارت به خرج دادم و اصرار کردم. فرمودند: «جانم! اینها دنبال این هستند که برای من یک پرونده بسازند. من نباید گزک دست اینها بدهم، چون دنبال این هستند که یک چیزی گیر بیاورند و مرا محاکمه کنند. من تا می‌توانم باید از دادن بهانه به دستشان پرهیز کنم. آقای بهشتی و اقای مطهری هستند، به اینها مراجعه کنید.» و دو پانزده روز پس از آن، 15 خرداد شد، چون محرم همان سال شد و مثل اینکه یک روز هم از روضه‌شان گذشته بود که آن حادثه 15 خرداد پیش آمد.

 

* گویا یک راهپیمایی بزرگ هم موتلفه قبل از 15 خرداد برگزار کرده بود، درباره چگونگی آن بفرمائید.

- بله، محرم سال 1342، عاشورا در روز 13 خرداد بود و در 15 خرداد هم آن ماجرا پیش آمد. دهه عاشورا بود و هیئت ما، هر شب برنامه داشت. جلساتمان سیار بودند. از یک ماه مانده به محرم اعلامیه ها در می‌آمد،‌ ولی در محرم، اعلامیه‌ها بیشتر و تندتر شد تا آن اعلامیه مشهور‌ آیت‌الله میلانی که: «شما سربازان و افسران اسلام هستید و اگر حرفی نزنید، نمک خورده‌اید و نمکدان را شکسته‌اید.» خلاصه هیئت‌ها داغ شدند و  شعار: «خمینی، خمینی/ فرزند حسینی» بلند شد. همین‌طور هم دستجات عزاداری، شعار: «از شجاعت تو واویلا، واویلا/ جان را به کف بنهاده‌ای از بهر قرآن» می‌دادند. به‌تدریج اعلامیه‌ها بیشتر شدند و وعاظ روی منبرها، سخنرانی‌های آتشینی کردند، از جمله آیت‌الله وحید و مرحوم فلسفی و حتی کسانی هم که به قول آقا مهدی زده بودند گاراژ، به رژیم اعتراض کردند.

تا زمانی که تدارک راه‌پیمائی روز عاشورا شد. در آنجا هر کسی هرکاری از دستش برآمد کرد و طوری بود که یک وقت می‌دیدی یکی اعلامیه‌ای را چاپ و پخش کرده و ما هم همان اعلامیه را چاپ و پخش کرده بودیم. وضعیت تشکیلاتی و به قول امروزی‌ها سیستماتیک نبود. مرتبا اعلامیه در می‌آمد که من الان بعضی را در آرشیوم دارم. شاید قبل از 15 خرداد حدود 150 اعلامیه بیرون آمد. علمای نجف‌آباد، علمای اصفهان، شیراز، مشهد، علمای آباده، کازرون، خلاصه همه اعلامیه می‌دادند و از امام حمایت می‌کردند. مثلا حاج ‌آقا حسن قمی ، مرتبا اعلامیه‌های تند و حادی می‌داد.اینها تقریبا در اقلیت قرار گرفته بودند،‌ ولی سخت مخالفت می‌کردند تا شب تاسوعا که هم منبرها به اوج خود رسیدند و هم شعارهای هیئت‌ها داغ شدند و کنترل اوضاع از دست رژیم هم در رفت. شعارها همه درباره امام بود، می‌خواندند و سینه می‌زدند که: «دانشگاه،‌ فیضیه/ چون دشت ماریه/ شد موسم یاری/ مولانا خمینی.»

خلاصه در این ایام شب و روز با آقا مهدی عراقی یکی بودیم. روز عاشورائی که آن راه‌پیمائی عظیم راه افتاد، آقای مهدی جلودار بود و صحبت کرد. هیئت ما برای ناهار منزل پدر عراقی بود. وقتی از راه‌پیمائی برگشتیم به مسجد شاه (امام) و راه‌پیمائی در ساعت 2 تمام شد، رفتیم منزل پدر مرحوم عراقی، مقابل پاچنار، گذر قلی.

 

* راه‌پیمائی به چه شکلی انجام شد؟

- راه‌پیمائی در مسیر مخبرالدوله، دانشگاه، کاخ مرمر و مسجد شاه انجام شد. جمعیت حیرت‌انگیزی بود. من از مسجد حاج ابوالفتح پشت سر عراقی بودم و هوای او را داشتم، اسلحه‌اش را هم داده بود به من و نگهش داشته بودم. آقا مهدی روی سکوئی در مسجد حاج ابوالفتح ده دقیقه‌ای صحبت کرد. ناصر جگرکی و دار و دسته‌اش آمده بودند که اوضاع را به هم بریزند که حاج مهدی گفت: «دسته مال امام حسین‌(ع) است و اگر این کارها را بکنی، پایش را می‌خوری.» و ناصر توی‌سرزنان و حسین‌حسین‌گویان رفت. بعد آمدیم بیرون و مردم جمع شدند. اینکه چقدر جمعیت بود، همین‌قدر بگویم که آقا مهدی توی مخبرالدوله صحبت می‌کرد و من نگاه که کردم دیدم تا بهارستان، جمعیت موج می‌زند. پیاده‌روها هم پر بودند. خیابان شاه‌آباد از مخبرالدوله که مجسمه هم داشت تا خود بهارستان پر بود. بعد هم از مخبرالدوله آمدیم و رفتیم تا دانشگاه که باز آقای مهدی در آنجا صحبت کرد و همین‌طور آقا محمدعلی جلالی و از آنجا آمدیم جلوی کاخ مرمر. جوان‌ها شور و هیجان داشتند و می‌خواستند بریزند توی کاخ و شعار می‌دادند: «خمینی! خمینی! خدانگهدار تو/ بمیرد بمیرد دشمن جبار تو» این شعار از میدان جلوی مسجد سپهسالار (مطهری) شروع شد تا مخبرالدوله و بعد تا آخر. بعد از ظهر آن روز، حاج مهدی با آقای توکلی یا آقای عسگراولادی رفتند قم که گزارش راه‌پیمائی صبح را به امام بدهند.

 

* اشاره کردید به اسلحه شهید عراقی، همه بچه های آن روز موتلفه مسلح بودند؟

- نه همه، حاج مهدی داشت و حاج احمد شهاب. البته اسلحه که نبود. یادم هست اسلحه حاج احمد یک شش تیر زنگ زده بود. اسلحه‌ای که فکر کنید مثل کلت‌های کمری حالا باشد، نبود و کاربرد چندانی هم نداشت. درهرحال حاج مهدی این اسلحه و یک کارد را به من داد و گفت پیش تو باشد.

 

* سخنرانی‌های شهید عراقی در مخبرالدوله و جلوی دانشگاه حول و حوش چه مسائلی بودند؟

- مسائل روز و فیضیه و امام خمینی و اینکه راه و مسیر ما این است و اهل جنجال هم نیستیم. من تا در مسجد حاج ابوالفتح پشت سر حاج مهدی بودم، ولی بعدا در اثر فشار جمعیت، بین ما جدائی افتاد. سال بعد دوباره روز عاشورا راه‌پیمائی راه انداختیم که به میدان بهارستان که رسید، همه را زدند و درب و داغون کردند و حاج مهدی هم دستگیر شد، حاج مهدی اسم مستعارش معمار بود، لذا نشناختند و رهایش کردند. نمی‌دانستند اسمش عراقی است. چون هرکدام یک اسم مستعار داشتیم. راه‌پیمایی سال قبل برای رژیم خیلی گران تمام شده بود، با اینکه ما ‌هیچ نوع ابزار خبررسانی در اختیار نداشتیم و با این همه، آن جمعیت عظیم جمع شد که به نظر من از نظر عظمت کار، از راه‌پیمائی تاسوعا عاشورای قبل از انقلاب مهم‌تر بود، چرا؟ ‌چون در راه‌پیمائی قبل از انقلاب،‌ مردم شش ماهی می‌شد که با دستگاه زدوخورد داشتند و آماده بودند. از فروردین ماه در قم، کازرون و تبریز زد وخورد داشتند، تهران و اصفهان و همه جا هفتم و چهلم برگزار ‌شده بود و در مردم آمادگی وجود داشت، ولی در راه‌پیمائی سال 42، گفتیم دسته عزاداری است و با سخنرانی‌های کوتاه حاج مهدی، تبدیل به راه‌پیمائی سیاسی شد.

 

* پس از این راه‌پیمائی چه وقایعی روی دادند؟

- ما قرار گذاشته بودیم با هفت هشت نفر از تجار معتبر بازار برویم قم، وجوهاتی بدهیم و امام را هم زیارت کنیم. هیئت عزاداران امام حسین(ع) در شهری ری، بغل کلانتری در کوچه‌ای در منزل آقای ناظم‌زاده بود. من صبح زود ساعت 6 رسیدم به هیئت. قرار بود صبح برویم آنجا و ساعت 7 با حاج مهدی عراقی برویم قم. من وارد جلسه که شدم دیدم دو نفر بیشتر نیستند و عراقی نشسته پای تلفن و دارد گریه می‌کند. گفتم: «حاج مهدی! چه شده؟» گفت: «آقای ما را گرفتند.» به امام می‌گفتیم آقا. همه شروع کردیم به گریه کردن و بعد گفتیم گریه که فایده ندارد، حالا بلند شو ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم. چند تا تلفن زد و توکلی هم آمد که در این هیئت بود. قرار شد ابوالفضل توکلی و عراقی بروند میدان و به اصطلاح امروز، میدان را بسیج کنند و راه بیندازند. آقای عسگراولادی و بقیه دوستان در جاهای دیگر مثل انصاریون و بقیه هیئت‌ها مشغول بودند و همه تهران، بلکه همه ایران به هم ریخته بود. بلند شدیم و راه افتادیم و حاج ابوالفضل توکلی و شهید مهدی عراقی جلوی میدان بارفروش‌ها پیاده شدند و سرغ طیب و بار فروش‌ا رفتند و آنها را بسیج کردند و در خیابان‌ها ریختند و کلانتری 6 را گرفتند. من هم به بازار و مسجد آذربایجانی‌ها آمدم. یادم هست که جائی را نمی‌دیدم مسجد آذربایجانی‌ها منبری با ده دوازه پله داشت. من به محض اینکه وارد مسجد شدم، کفش‌هایم را پرت کردم و به طرف منبر دویدم. همه حیرت کرده بودند. من اصلا دست خودم نبود و نمی‌دانستم چه کار دارم می‌:نم. حاج اصغر اعتمادزاده که بالای منبر بود. روحیه مبارز و سیاسی نداشت. من وقتی چهار پنج تا پله را بالا رفتم، او خیال کرد می‌خواهم بروم و او را از بالای منبر پائین بکشم. رفتم روی پله پنجم ششم ایستادم و توی سر خودم زدم و گفت: «آقای مردم!‌ آقا را گرفتند. خمینی را گرفتند. یا مرگ یا خمینی!‌ از جا بلند شوید، ‌بریزید توی خیابان‌ها!» بعد آمدم پائین هرجور بود کفش‌هایم را پیدا کردم و پوشیدم و شروع به دویدن کردم. به میدان سبزه میدان که رسیدم، تیراندازی شروع شد. ماموران پلیس ریخته بودند و مردم را با باتوم می‌زدند. از آن طرف هم بازار بزرگ و حاجب الدوله تعطیل شد. تمام کاروانسراهای بازار روضه برگزار می‌شد، هنوز یادهم محرم بود، همه آنها تعطیل شدند و «روحانی‌ بگیر» عجیبی به راه افتاد. آیت‌الله مکارم شیرازی لطفی به ما داشتند و خیلی با هم صمیمی بودیم. بعدها متوجه شدم که ایشان و مرحوم فلسفی و مرحوم مطهری و حاج اشرف کاشانی و حاج اصغر مروارید و آقای شجونی و خلاصه 70 نفر روحانی را دستگیر و زندانی کرده بودند.

بعدها که آیت‌الله مکارم شیرازی آزاد شدند، از جلوی زندان قصر به من تلفن زدند و گفتند من الان آزاد شده‌ام، بیا می‌خواهم تو را ببینم. ایشان جزوه‌‌ای نوشته بودند به نام «هدف روحانیت از مبارزه اخیر» که آن را خیلی پخش کردیم. جزوه‌ای تقریبا 20 صفحه‌ای بود. قرار گذاشتیم تا یک ساعت دیگر همدیگر را ببینیم و ایشان هم مثلا از زندان تا مسجد شاه برسند. تقریبا غروب بود. مسجد شاه حوض بزرگی داشت و جای خوش آب و هوائی بود و شلوغی حالا هم که نبود. رفتم و چند دقیقه‌ای گذشت و ایشان آمدند و سلام و احوال‌پرسی و روبوسی کردیم. ایشان گفتند در روز 15 خرداد، 6 صبح درخیابان دربند شمیران، منبر داشتم و مرا در آن بازداشت کردند. اولین روحانی‌ای که گرفتند آیت‌الله مکارم بودند. از زندان تعریف کردند و گفتند بسیار بسیار خوب بود و ای کاش زودتر به زندان افتاده بودیم. این دوره برای ما ضروری بود که برویم ببینیم. در زندان مرحوم فلسفی می‌شد کمونیست دو آتشه و مرحوم مطهری هم پاسخ می داد و با هم بحث و جدل می‌کردند و بحثشان هم به این زودی‌ها تمام نمی‌شد و ما هم سراپا گوش بودیم و بسیار استفاده می‌کردیم. درهرحال صحبت کردیم و بعد هم ایشان را سوار ماشین کردم که تا میدان شوش و از آنجا هم با اتوبوس به قم بروند.

پس از دستگیری امام که آن سروصداها راه افتاد و باز در اینجا هم خاطرات مفصلی هست و بنا به روایتی امام را در خیابان‌ها چرخاندند و بعضی‌ها ایشان را در میدان باغشاه دیده بودند. بعد شاه آمده بود دیدن امام و گفته بود:  سید! دیدی شهر را چه کردی؟‌در 15 خرداد غوغائی بود. من جلوی میدان ارک ایستاده بودم، سید محمود محتشمی را هم دیدم. ایشان را می‌شناختم. با چند نفر دیگر آنجا ایستاده بودیم که ریختند و ماشین آتش‌نشانی و چند تا مغازه را آتش زدند. اینها ساواکی‌ها بودند.

گلوبندک را داشتند اسفالت می‌کردند و بشکه‌های قیر زیادی آنجا بود. مردم بشکه‌های قیر را می‌غلتاندند به طرف سربازها که با تانک در میدان ارک ایستاده بودند. یکی از افسرها که خدا لعنتش کند، رفت و روی یکی از این بشکه قیرها ایستاد. سربازها هم پشت سرش بودند. افسر به مردم گفت: «بیائید جلو، من کاری به شما ندارم و نوکر خمینی هم هستم.» یک عکس کوچک 12× 9 امام هم دستش بود، آن را بوسید. مردم فریب خوردند و دور او جمع شدند و او به سربازها دستور داد آنها را به رگبار ببندند. یک گلوله از بین دو تا پای من و یکی هم با کمی فاصله از گردنم گذشت که باد آن گردنم را گرفت. آقای محتشمی را گم کردم و آمدم چهار راه سیروس و دیدم عده‌ای پاره آجر برداشته‌اند و به چراغ‌های راهنمائی و رانندگی می‌زنند، اتوبوس‌ها را آتش می‌زدنند و مردم را می‌زنند. بعده فهمیدم اینها ساواکی بوده‌اند.

 

* این اغتشاشات هم کار مردم بود؟

- نه، کار ساواک بود و اتفاقا سر همین هم یک دعوای مفصلی بین ساواک و شهربانی بود. نمی‌دانم کجا بود که یک مامور ساواک در جلسه‌ای داشت برای مامور شهربانی تعریف می‌کرد که اینها می‌گویند که قرار بوده ماموران تو در ساعت 10 وارد جریان بشوند و زودتر شروع کردند به تیراندازی و چند نفر از ماموران ما کشته شدند. ناگفته نماند که پیراهن روزها که برای محرم پیراهن مشکی می‌دوزند، معمولا از سه چهار ماه قبل، پارچه آن را می‌خرند تا بتوانند به موقعت به شهرستان‌های دوردست پیراهن مشکی برسانند. دوم محرم بود‌، دلالی که یهودی بود آمد و از آقائی که مرحوم شد و در ناصرخسرو پیراهن‌دوزی داشت- دو طف ناصر خسور بورس پیراهن‌دوزها بود- آمد و یک صندوق پارچه پوپلین مشکی خواست. گفتیم حالا که همه پیراهن‌های مشکی دوخته و به همه جا ارسال شده، این پارچه را برای چه می‌خواهی؟ گفت شهربانی امسال مؤمن و مقدس شده و می‌خواهد پیراهن مشکی بدوزد و به مامورانش بدهد و 600 عدد پیراهن مشکی خواسته در روز 15 خرداد من خودم پیراهن مشکی و شلوار طوسی به تن داشتم و بعدها فهمیدم که در آن روز ماموران دولتی پیراهن مشکی و شلوار طوسی به تن کرده بودند و بنابراین آن روز نه کسی به ما تیر زد، نه کاری به ما داشت. وگرنه‌ ما را می‌گرفتند. امام بارها در سخنرانی‌هایشان گفتند 15 خرداد یوم‌الله است، این روز را بشناسید. غوغائی بود.

بالاخره من از چهار راه سیروس، خودم را جلوی بیمارستان بازرگانان رساندم که زخمی‌ها را می‌آوردند. بعد خودم را به جلوخان مسجد رساندم. در آنجا آقای میرخانی، برادر میرخانی‌ها، دستش تیر خورد که هنوز هم دستش ناقص مانده است. آقای گلرو از دروازه‌ دولاب بود که در آنجا تیر خورد و شهید شد. جنازه بود که می‌آوردند. خدا بیامرز طیب را. با جیبش می‌رفت مجروحان را جمع می‌کرد و می‌آورد بیمارستان بازرگانان.

مطلب آخری که می‌‌خواستم عرض کنم این است که آمدم پارک شهر و دیدم کتبابخانه‌اش را آتش زده‌اند. کمی آن طرف‌تر زورخانه شعبان جعفری (شعبان بی‌مخ) را هم آتش زده و موالش را برده‌اند. آتش که به آسمان بالا می‌رفت. بعد آمدم جلوی اداره پست در میدان سپه و از آنجا هرجور بود خودم را رساندم به سه راه امین‌حضور. فردا شب آن سید محسن امیر حسینی و بقیه بچه‌‌‌ها که پراکنده شده بودیم، همدیگر را پیدا کردیم و قرار شد به منزل مرحوم آقای شفیق برویم. منزل او کنار منزل مرحوم آقای خاموشی و مرحوم امانی در یک کوچه بود. حکومت نظامی بود و یک تانک را در میدان قیام رو به سمت چهار راه مولوی و یک تانک را رو به سمت میدان شوش و یک تانک را هم رو به سمت سه راه امین حضور در سه راه امین حضور هم یک تانک رو به سمت پائین و یکی را هم به سمت سرچشمه گذاشته بودند. شلوغ که می‌شد، شلیک هم می‌کردند. یکی از فعالیت‌های گسترده‌ای که من با همکاری حاج احمدآقا شهاب داشتم، چاپ اعلامیه‌ها در چاپخانه‌های مختلف بود. آخرین آنها هم اعلامیه پیام ملت ایران به ملت امریکا بود که توسط آقا مهدی عراقی چاپ شد که داستان‌ آن هم مفصل است.

برای چند روز آقایان مراجع و علمای شهرستان‌ها در تهران متمرکز شدند. آقای صدوقی از یزد آمدند، ‌بحرالعلوم از رشت آمد، قائمی از آبادان آمد، بهبهانی از اهواز آمد، خادمی از اصفهان آمد، مرحوم دستغیب را هم دستگیر کرده بودند، برادر بزرگ آشیخ صدرالدین حائری شیرازی از شیراز آمد، حاج آقا مرتضی حائری از قم آمد، آیت‌الله میلانی از مشهد و آیت‌الله شریعتمداری از قم آمدند. آیت‌الله میلانی در خیابان امیریه، در منزل آقای پورقدیری بودند، مردم هم انصافا خوب استقبال کردند. آیت‌الله شریعتمداری هم در باغ ملک سردار اعظم بود و آنجا هم پر از ساواکی‌ها بود، اطراف ایشان را گرفته بودند. عمده آذربایجانی‌ها به این جریانات چندان روی خوشی نشان نمی‌دادند و اعلامیه مفصلی دادند. آمدند یکی از اعلامیه‌ها را چاپ کنند که مرحوم خاموشی خدا بیامرز گیر افتاد. ما مرتبا با آنها در تماس بود. آیت‌الله امینی رحمة‌الله علیه، هر سال از عراق به تهران می‌آمدند. ایشان در عراق برای آزادی امام فعالیت‌های بسیاری کردند. ایشان هر سال به تهران می‌آمدند و به دماوند می‌رفتند و الغدیر را می‌نوشتند. ما می‌رفتیم خدمت ایشان و گفتیم آقا دستمان به دامنتان. شما می‌خواهید الغدیر بنویسید و سنی‌ها را شیعه کنید، اینها دارند دسته دسته مردم را بهائی می‌کنند. منزل ایشان در خیابان فرهنگ بود. رابط ایشان من بودم و مرحوم آقای میرفندرسکی.

امام را که آزاد کردند که آن هم داستانش مفصل است. امام را بین 4 تعطیلی آزاد کردند، 14 مرداد جشن مشروطیت بود، جمعه بود، یک تعطیلی مذهبی و یک مناسبت دیگر هم بود. اینها آمدند در عصر جمعه، امام را آزاد کردند که خبر خیلی نپیچد. ولی وقتی من خودم را جلوی سینمای مولن‌روژ رساندم، صفی به طول حداقل یک کیلومتر تشکیل شده بود. چند روز بعد ملاقات با امام را ممنوع کردند.

 

* منزل چه کسی بود؟

- منزل آقای نجاتی برادر آقای حاج آقا باقر قمی و پیشنماز مسجد سه راه زندان؛ اینها سه تا برادر بودند، پسرهای مرحوم آیت‌الله قمی که صاحب آن منزل فامیلش نجاتی بود. بعد از مدتی ملاقات با امام را ممنوع کردند و ایشان را به منزل روغنی در قیطریه فرستادند. 17 نفر اجازه ملاقات داشتند. نمی‌دانم چطور شد که در روز اول ماه رمضان برف هم می‌آمد و من بودم و مرحوم غلامی پدر زن آقای آل اسحاق و آقای قاسم یراقی که رئیس هیئتمان بود، دنگمان گرفت که برویم دیدن امام و به خودمان گفتیم یا راهمان می دهند یا مارا می‌گیرند. یادم هست که سه تا جعبه گز خریدم و آن را زیر پتو گرفتم و رفتیم دم در و به نگهبان گفتیم چند تا مسئله شرعی داریم و می‌خواهیم بپرسیم. گفت بروید یک ساعت دیگر بیائید. آمدیم در مسجدی در قلهک مسجد یزدی‌ها نمازمان را خواندیم و برگشتیم. نگهبان‌ها کرکره یک گاراژ را زده بودند بالا و آتش روشن کرده بودند و داشتند خود را گرم می‌کردند. دوباره گفتیم مسئله شرعی داریم و می‌خواهیم بپرسیم. نگهبان خانه گفت بروید از کس دیگر بپرسید. گفتیم مقلد این سید هستیم، از چه کسی برویم بپرسیم؟ خلاصه طرف راضی شده ده دقیقه ما اجازه ملاقات بدهد و گفت اگر بشود یازده دقیقه، به شما دستبند می‌زنم. پرسیدیم حالا خانه شان کجا هست؟ گفت‌ در روبه‌رو. رفتیم و در زدیم و خانمی آمدند و در را باز کردند. رفتیم داخل خوانه و دیدیم یک بخاری ارج روشن است. و امام کنار بخری نشسته‌اند و دارند قرآن می‌خوانند. خدائی شد که اصلا ما را نگشتند و جعبه گزها و اعلامیه‌ها را بردیم برای امام! لطف الهی بود که اصلا نپرسیدند چی همراهتان دارید! نشستیم و با امام درباره فعالیت‌هایمان صحبت کردیم و اینکه مسال ماه رضمان در مسجد شاه منبری‌های مبارز دعوت کرده‌ایم و آنها را می‌برند و از آنها تعهد می‌گیرند که راجع به یزید و فرعون صحبت نکنند. امام گفتند فرعون یزدی چه ارتباط به اینها دارند؟ پرسیدند شما بازاری هستید؟ گفتیم بله. گفتند امسال زمستان سردی بود. بازاری‌ها برای مردم مستضعف چه کردند؟ گفتیم آقا! مثل هرسال خاکه زغال دادند، وسایل گرمائی دادند و تا توانستند خدمت کردند. امام فرمودند: ولی امسال، سردتر از سال‌های گذشته بود. گفتیم: بله، آنها هم امسال بیشتر کمک کردند. امام تاکید کردند بگوئید به محرومین خدمت بکنند که هرچه این کار را بکنند،‌ کم کرده‌اند. قبل از اینکه ده دقیقه تمام شود، از امام خداحافظی کردیم. بیرون که آمدیم به نگهبان‌‌ها گفتیم: دیدید ده دقیقه هم نشد؟ گفتید:‌ بروید پی کارتان و اینجا نایستید! و چهار تا حرف گنده هم بارمان کردند.

 

* به چگونگی شکل گیری موتلفه اشاره نکردید.

- آقا مهدی عراقی در منزل آقای محتشمی جلسه‌ای گذاشتند و پنجا نفر را دعوت کردند و گفتند می‌خواهیم تشکیلاتی را درست کنیم. فعالیت‌های جمعی از سال 41 بود، ولی پراکنده بود و شکل نداشت. گروه اصفهانی‌ها اعلامیه را چاپ می‌کردند، گروه بازار دروازه‌ای‌ها هم اعلامیه را چاپ می‌کردند. پشت سر هم عکس و اعلامیه امام را پخش می‌کردیم و چون برنامه‌ریزی نداشتی، یک وقت می‌دیدی به یک بنده خدائی چهار دفعه اعلامیه می‌دادیم و یا مثلا یک اعلامیه را چهار دفعه می‌بردیم چاپخانه که چاپ کند. در اردیبهشت 42 آقا مهدی عراقی همه ما را جمع کرد و گفت: می‌خواهیم تشکیلاتی را درست کنیم و همه چیز هم از شکنجه و زندان و گرفتاری و کشتار در آن هست. از 50 نفری که دعوت شده بودند، 22، 23 نفر ماندند و بقیه رفتند. مؤتلفه از سه گروه بازار دروازه‌ای‌ها و اصفهانی‌ها و مسجد شیخ‌علی‌ها تشکیل شد.

در مهرماه 43 حوزه‌های ده نفری ما رسما شکل گرفت و ده نفر ده نفر و چهار نفر شورای مرکزی یعنی مرحوم عراقی و مرحوم توکلی و مرحوم شفیعی و آقای عسگراولادی را تعیین کردیم. با مقداری فاصله زمانی از اردیبهشت 42 به طور رسمی جلسات ده نفره را شروع و نوارهای امام را تکثیر و پخش کردیم.

 

* در حوزه‌های ده نفری چه اتفاقاتی می‌افتاد؟

- در این حوزه‌ها درس‌هائی می‌دادیم از جمله «انسان و سرنوشت» مرحوم مطهری که به صورت کپی داده می شد، چون خیلی سخت و سنگین بود، مرحوم باهنر می‌آمد و تدریس می‌کرد. چند‌تائی بودیم که به آنها سخنگو می‌گفتند. دوستانمان در منزل هایشان جلسه می گذاشتند، مرحوم باهنر همین جزوه «انسان و سرنوشت» ‌را که بعدها کتاب شد و بیرون آمد، تدریس می‌کرد. بعد ما به حوزه‌ها می‌رفتیم و نیم ساعت درباره آن بحث می‌کردیم. مدتی بحث اخبار سیاسی را داشتیم. من پنج شش تا حوزه داشتم که در بین دوستانمان از همه بیشتر بود. با بعضی‌ از کاسب‌های خیابان لاله‌زار حوزه داشتیم. در امامزاده معصوم و ته خیابان رباط‌ کریم هم حوزه داشتم، در بازار هم همین‌طور. هم بازرسی بودم، هم سخنگو خیلی فعالیت می‌کردم. ا‌ز آقای باهنر درس می‌گرفتم و در طول هفته باید پنج شش جا سخنرانی می‌کردم، البته بدن اینکه اسم گفته شود. بازرسی هم بودم که ببینم حوزه‌ها چگونه تشکیل می‌شوند، سر ساعت می‌آیند یا نمی‌آیند. نفری یک تومان هم حق عضویت هفتگی می‌دادیم. بعضی‌ها بودند که 50 تومان و 100 تومان هم می‌دادند.

روز قبل از 15 خرداد آیت‌الله میلانی یک اعلامیه داده بودند. آقای میرفندرسکی از منزل آقای بهادران به من زنگ زد و گفت: بیا این اعلامیه را بگیر که باید آن را چاپ کنیم. گفتیم همه جا تعطیل است و نمی‌رسد. گفت یک کاری بکنیم. در اعلامیه آمده بود که شما سربازان امام زمان هستید، نمک خوردید و نمکدان شکستید و از این حرف‌ها. بسیار اعلامیه مهمی بود و من آن را در آرشیوم دارم. این اعلامیه انصافا خیلی‌ها را تکان داد، چون هنوز امام آن طوری که باید و شاید شناخته نشده بود.

این گذشت و امام آزاد شدند و به قم آمدند و آن استقبال پرشور و مدرسه فیضیه و آن را داستان‌هائی هم اتفاق افتاد. پیش از ظهرش دیدم حاج آقا عباس نوشاد آمده توی بازار و می‌گوید: بابا! ما از دست آقا چه کار کنیم؟ آن روزها امام نمی‌گفتند، بلکه می‌گفتند آقا! می‌گفت آقا گفته‌اند در فیضیه فقط عکس مرا نزنید، بلکه عکس همه مراجع را بزنید. عکس مرا هم اگر می‌خواهید بزنید، شاخص نباشد و از همه کوچک‌تر باشد. حالا من عکس آیت‌الله خوانساری را از کجا پیدا کنم؟ ببینید آقا چه دستوراتی می‌دهند؟ گفتم دستور است دیگر. باید اجرا کنیم و با هزار زحمت عکس آیت‌الله خوانساری را پیدا کردیم. شب جشن فیضیه عکس هم مراجع از جمله آقای نجفی مرعشی و آقای گلپایگانی و ... را در آنجا زدیم و آقای خزعلی منبر رفتند. متاسفانه نوار آن سخنرانی راخودشان هم نتوانستند پیدا کنند،‌ من هم نتوانستم. سخنرانی عجیبی بود.

 

* معمولا در جلسات سیاسی، آن هم در فصل داغ مبارزات، بحث‌های سیاسی مطرح می‌شوند. «انسان و سرنوشت» شهید مطهری، بسیار ایدئولوژیک است. چرا این کتاب تدریس می‌شد؟

- برای اینکه در مردم حرکت عمیق ایجاد کنند. شهید مطهری در آن بحث، صحبت از «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم » را مطرح می کردند. برای اینکه مردم بدانند خداوند سرنوشت قوم و ملتی را تغییر نمی‌دهد، مگر اینکه خودشان تغییر ایجاد کنند. اختناق و سکوت مرگباری از کودتای 32 تا سال 42 بر جامعه حاکم شده بود و اینها می‌خواستند مردم را حرکت بدهند. «انسان و سرنوشت» مطلعه شده انتخاب شده بود.

 

* آیا همه درآمد مؤتلفه از همین حق عضویت‌ها تامین می‌شد یا درآمد مالی دیگری هم داشت و آن موقع مسئول مالی چه کسی‌ بود؟ این پول‌ها کجا دسته‌بندی و نگهداری می‌شد؟

- پول زیادی که نبود. اگر هم برای اعلامیه‌ای چیزی پولی می‌خواستیم،‌از این و آن می‌گرفتیم. روز 19 خرداد یکی از آقایان آمد و گفت چاپخانه گفته ده هزار تومان از شما طلبکارم و دیگر اعلامیه چاپ نمی‌کنم تا طلبم را بدهید. بازار هم تعطیل بود، آمد در مغازه‌اش را باز کرد و 4 هزار تومان به من داد و گفت ببر به او بده. حق عضویت‌ها آن‌قدرها نبود. زندانی سیاسی هم آن روزها نداشتیم که ناچار باشیم به آنها برسیم. بعدها این قضیه پیش آمد. صندوقدار ما آقای توکلی بود که گفته بود اگر مرا گرفتند، آقای فداقی را بگذارید سرجای من.

 

* برای چاپ اعلامیه و این نوع فعالیت‌ها، از وجوهات هم استفاده می‌کردند؟

من پول‌هائی را که از بعضی از تجار می‌گرفتم، از آنها نمی‌پرسیدم که بابت وجودهات است یا نه. واعظ‌های جلسات مسجد جمعه پول می‌خواستند و خود مسجد هم خرج داشت. آقا مهدی عراقی آمد و گفت: مصطفی! پانزده هزار تومان خرج ما شده. ده هزار تومان بده. گفتم چرا من؟ ‌گفت آخر از دیگران چیزی در نمی‌آید. پنچ تومان راهانداختم و روز آخر ماه رمضان به او دادم و رفتم اهواز

 

* نشریه‌ای را که از امام اجازه گرفتید منتشر کنید، بالاخره منتشر کردید؟

- عرض کردم که نشد.

 

* پس نشریات «قیام» و «بعثت» و امثالهم به آن ربطی نداشت.

- نه، بحث آن جداگانه است. صحبتی که با امام کردم، ده روز بعد 15 خرداد پیش آمد و بعد هم مشکلات و گرفتاری‌ها که ضرورت آن کار پیش نیامد و کارهای مهم‌تری باید انجام می‌شدند تا وقتی که امام تبعید شدند و آقای مصباح در قم شروع کرد به انتشار نشریه‌های «انتقام» و «بعثت». برای نشریه «انتقام» من کاغذ تهیه می‌کردم و آقای مصباح چاپ می‌کرد، بخشی را ایشان و بخشی را ما پخش می‌کردیم. آنچه را که مربوط به قم و دانشگاه بود، ایشان پخش می‌کردند و قسمت بازار را من و مرحوم الهی که خدا رحمتش کند، پخش می‌کردیم. شماره سومش که درآمد، منصور ترور شد و ما گیر افتادیم و آقای قاضی گیر افتاد که آن هم داستانش مفصل است. افتاد توی زندان و شش ماه زندان برایش بریدند و لو نداد. قاضی هم خاطرات خوبی دارد.

 

* آقای خسروشاهی در کتاب «انتقام» که منتشر کرده، اشاره‌ای کرده به اینکه این نشریه ارتباطی یا مؤتلفه نداشته است، درحالی که در برخی از اسناد آمده که مؤتلفه‌ در این نشریه همکاری داشته، ‌آیا همکاری شما با این نشریه، شخصی بود یا تشکیلاتی؟

- آقای شفیق برای اولین بار نشریه انتقام را در حوزه مؤتلفه آورد و نفری 5 تا هم به ما داد. دفعه دوم هم آورد، دفعه سوم که انتقام درآمد، اینها را گرفتند. آقای حاج مهدی احمد که آن موقع در 10 نفر ما بود. برادر بزرگ‌تر احمد احمد. ‌تلفن زد و گفت‌ انتقام‌ها را آورده‌اند اینجا، در خیابان 17 شهریور، بفرست ببرند و تو توزیع کند. من ترک موتور مرحوم حاج توسلی، برادر حاج اصغر توسلی دفتر امام‌، نشستم و رفتیم آنجا و دیدیم دور تا دور آنجا را ساواکی‌ها محاصره کرده‌اند و توکلی و شفیق و بقیه را گرفته‌اند. من به توسلی گفتم من می‌روم به دفتر حاج مهدی احمد و در دفترش با او صحبت می‌کنم. تو اینها را بریز توز خورجین موتورتو برو. همه اینها را گرفته‌اند. اگر چنانچه من بودم، می‌آیم آنها را از تو می‌گیرم، اگر نه که آنها را بریز توی جوب آب یا توی چاه، ‌یک مقداری را هم ببر بده فلان جا. همان شب که اینها را گرفته بودند، من رفتم خیابان لاله‌زار، مغازه دوزندگی کنت، حاج محمود آقای تحویلدارزاده از بچه‌های فدائیان اسلام قدیم و انتقام‌ها را گرفتیم. او هم حوزه من بود. توسل هم همین‌طور و انتقام‌ها را برده بود و داده بود آنجا. ده تا از انتقام‌ها را دادم به یک نفر، چهل تا را هم دادم به تحویلدارزاده و به او گفتم ده ده تا به چه کسانی بدهد. یکی را هم خودم برداشتم. قاضی طباطبائی هم آنجا بود. با او از آنجا یعنی لاله‌زار تا منزلمان در سه راه امین حضور، پیاده آمدیم. قاضی، انتقام را از من گرفت و دیدم که ماشین ساواک سر کوچه‌مان ایستاد. گفتم ساواکی‌ها آمده‌اند دنبال من و مرا می‌گیرند، غافل از اینکه آنها قاضی را دیده‌اند و دنبال او می‌گردند. همن شب هم مرا گرفتند و هم قاضی را گرفتند که داستانش مفصل است. خیلی به قاضی فشار آوردند. توی ماشین راست روی همدیگر از ما بازجوئی کردند، از من پرسیدند انتقام را از کجا آورده‌ای؟ گفتم از من که نگرفته‌اید، مال قاضی است. از او پرسیدند تو از کجا آوردی؟ گفت توی صف اتوبوس ایستاده بودم یک جوانکی‌ آورد و به من داد.گفت: جوانک چند سالش بود؟ گفت ده سال. گفت فلان فلان شده! انتقام کلی قیمتش هست، آمد مجانی به تو داد و رفت؟ در تمام طول این مدت هم کتکمان می‌زدند. از من پرسید تو می دانی از کجا آمده؟ گفتم: آقا! کسی که برای اهدافش انتقام را چاپ و پخش می‌کند و حاضر است زندان برود، حاضر است پول ده تا انتقام را هم بدهد، گفت ببین ارتجاع سیاه راجع به ما چه نوشت؟ من و اقاضی را زدند و بعد رفتند منزل ما را گشتند. چند تا عکس و تابلوئی داشتم که نوشته بود آنان که د رراه دین جهاد کردند، در این جهان هرچه دارند نام دست و افتخار و در آن جهان جایشان بهشت برین خواهد بود، برداشتند و بردند. یک عکس 4×6 امام را داشتم برداشتند و بردند. اینها ساعت 2 بعداز نصف شب آمدند منزل ما. من آن موقع 4 تا بچه داشتم. باجناق من هم منزل ما بودند. کمد اتاقی که اینها در آن استراحت می کردند پر از اعلامیه و کلیشه‌های مختلف، از جمله امام، شهادت، شهامت و اینها را که ما چاپ کرده بودیم در آن بود. در اتاق را باز کرد و دید 6 تا بچه گرفته‌اند  خوابیده‌اند. من هم 27 ، 28 سال بیشتر نداشتم. گاهی اوقات خدا حرف را توی دهن آدم می‌گذارد. پرسید: این بچه‌ها همه‌شان مال خودت هستند؟‌گفتم: بله. گفت: تو نیم وجبی این همه بچه از کجا داری؟ گفتم: دو تاشان دوقلو هستند. در را بست و غیر از این اتاقی که بچه‌ها خوابیده بودند، همه جا را گشت. خود افضلی، رئیس ساواک تهران آمده بود. من هم به او گفتم خانمم باردار است و باید رعایت حالش را کرد. بعد هم به من فگتند فردا صبح بیا ساواک و عکس جدیدت را بیاور. قاضی را هم نگه داشتنه بودند که با من روبرو کنند. قاضی جیغ و ویغ کرده بود که نماز قضا می‌شود. من هم قرار بود 10 صبح بروم، تعلل کردم و بالاخره 7 بعدازظهر رفت. افضلی به من تلفن زد که به تو رحم کردم، باید جلوی روی زن و بچه‌ات تو را می‌زدم و می‌بردم. حالا قول دادی و نمی‌آئی؟ و من دائما می‌گفتم الان می‌آیم. وقتی رسیدم به ساواک بغل اداره پلیس سر راه چهار راه کالج، دیدم قاضی را با جیپ برده‌اند، وگرنه اگر با هم روبریمان می‌کردند، کار سخت می‌شد.

بعد آقای حاج تقی الهی به من مراجعه کرد و گفت:‌ آقائی به نام مصباح، کاغذ A4 می‌خواهد تا انتقام را چاپ کند. از آینجائی ما شروع شد، به قم به منزل ایشان و به دیدنشان هم رفتیم. دو تا شماره انتقام هم درآمد و بعد دیگر در نیامد. بعد آیت الله مصباح یزدی متواری شدندو آقای الهی ایشان را پنهانی برد به کن و نگهبان داشت. در آنجا با ایشان رفت و آمد داشتیم تا در سال 46 من هم متواری شدم. کاغذ انتقام را من تهیه می‌کردیم، سهمیه بازار تهران را هم من پخش می‌کردم.

* موتلفه دوم به چه صورت تشکیل شد؟

- بعد از ترور منصورم که عده ای از دوستان ما اعدام و عده‌ای هم زندانی شدند، قبل از اعدام اینها به فکر تشکیل مؤتلفه دوم افتادیم. شهید باهنر گرداننده بود و ما را جمع کرد و حوزه‌های ده نفره را به اسم «هیئت مذهبی» تشکیل داد و هرکدام از ما هفته‌ای 10 تومن می‌دادیم. شهید باهنر و شهید رجائی و جلال‌الدین فارسی، به شکلی هیئت مؤتلفه دوم را درست کردند، اما شاخه عمده‌شان ما بودیم، یعنی من و مقصودی و فداقی، حاج علی حیدری، مرآتی، الهی و ... که تشکیل جلسه می‌دادیم و زیر مجموعه داشتیم. مثلا خود من دو تا حوزه ده نفره داشتم و تحت پوشش سخنرانی مذهب که یعنی می‌خواهیم چیز یاد بگیریم فعالیت می‌کردیم و از گویندگانی دعوت ‌می‌کردیم، خود شهید باهنر چند جلسه صحبت کرد، آقای هاشمی رفسنجانی صحبت کرد، آخرین کسی هم که برای ما صحبت کرد، مقام معظم رهبری بودند که کتاب «آینده در قلمرو اسلام»‌را هم ترجمه کرده بودند و جمله آخرش الهام بخش همه مبارزین بود. این جمله از سید قبطب بود که می‌گفت: این است جهادی که ما در پیش داریم و این جهادی است پیگیر و دامنه‌دار،‌اما بی ابهام و صاف و روشن. بحث‌های ایشان در جمع ما «اسلام را به اصول بشناسیم نه به شعائر» بود. ولایت فقیه را در حوزه‌ها بحث می‌کردند. آقای مصباح در مسجد جلیلی درباره خاتمیت صحبت می‌کردند. مرحوم مطهری هم در جلسات دیگر بحث می‌کردند. این جلسات بسیار گرم و پرشور هم بودند. رابط ما با بالا شهید رجایی بود. من و نراقی و الهی و دیگران هم حوزه داشتیم.

 

* چه سالی بود؟

از سال 45، این جلسات بود تا سال 46 که اعلامیه امام آمد و من در این سال متواری شدم.

 

* کدام اعلامیه امام را می فرمائید؟

- اعلامیه ای بود که ماجرای مفصلی دارد. هیچ چاپخانه‌ای حاضر نشد آن را چاپ کند. در آن امام نوشته بودند: "جناب آقاى هویدا، لازم است نصایحى به شماها بکنم و بعضى از گفتنیها را تذکر دهم؛ چه مختار در پذیرش آن باشید یا نه...". بعد از اینکه هیچ چاپخانه‌ای حاضر نشد آن را چاپ کند، حروف و کاغذ تهیه کردیم و با زحمت زیادی و با کمک آقای مهندس قلی زاده یک چاپخانه یک بار مصرف درست کردیم. بعضی از قسمت‌های آن را با چوپ گذاشتبه بودیم. در منزل آقای الهی نشسته بودیم و پشت پاکت‌ها را می‌نوشتیم، چون امام گفته بودند برای مقامات رسمی، وکلای دادگستری، برای استاتید دانشگاه‌ها و امثالهم اینها را بفرستید. آقای مرآتی ده هزار تا پاکت از بازار تهیه کرد. داشتیم می‌نوشتیم. روبروی منزل آقای الهی، طبقه بالا، یک جلسه هیئت عزاداری امام حسین(ع) گفته بودند و آقای امامی کاشانی هم داشتند صحبت می‌کردند و یک ساواکی هم آنجا نشسته بود و ما هم حالیمان نبود که او دارد ما را می‌بیند. فردای آن روز الهی و فداقی و حاج علی حیدری و آقای مقصودی را گرفتند. مرآتی و سید عباس و بهشتی متواری شدند که بعدا آنها را گرفتند.

 

* آن اعلامیه هم پخش نشد.

- چاپ هم نشد، هر شب می‌رفتیم کارگاه ریخته‌گری خدا بیامرز حاج آقای شاهنگیان و با چه مکافاتی حروف را می‌چیدیم داخل یک قاب چوبی. شب آخر که همه را با چه مکافاتی چیده بودیم، مرحوم شاهنگیان آمد بلند شود، کمرش خورد به این جعبه و همه حروف ریخت روی خاک‌های کف کارگاه، فردا شبش هم که ما را گرفتند. من که متواری شدم، یکی از شاخص ترین ها در  مؤتلفه دوم، حوزه ما بود که اینگونه به هم خورد.

 

* به تدریس های مقام معظم رهبری اشاره کردید، از چه زمانی با ایشان آشنا شدید؟

- مرحوم شهید باهنر یک روز به من گفت سه راه امین حضور جلوی حمامی که خرابش کرده‌اند و اسمش نمی دانم نادر بود یا چیز دیگری. گفت‌: آنجا بایست، یک سید قد بلند می‌اید و یک تسبیح شاه مقصود و یک مجلس نمی‌دانم چی هم دستش هست، خیلی هم خوش صورت است و یک عمامه تاجی هم دارد و اسمش هم حسنی است. ایشان را ببر و جائی پنهانش کن و بعد هم برای سخنرانی ببر. بعد هم رابطه‌مان صمیمی شد. ایشان هنوز ازدواج نکرده بودند. ایشان تشریف آوردند خانه ما. می‌خواستم از آگاهی به زمان و به روز بودن بگویم که حرف به اینجا کشید. آن روز ایشان به من گفتند: آقای حائری! کتاب های بیهودهنخوان. کتاب تالیخ علوم پی یر روسو را بخوان، تاریخ تمدن ویل دورانت را بخوان. این قضیه مال 45، 46 سال پیش است. آن روزها تازه دانشجوها داشتند این چیزها را می‌خواندند. آقا گفتند روز نیم ساعت مطالعه کن و چیزهای خوبی را هم بخوان. خاطره‌ها از این سید بزرگوار دارم.

من فراری بودم و در جائی آن طرف لواسان پنهان شده بودم که ایشان به دیدنم آمدند. خیلی جای خطرناک و بدی داشت. گفتم سید!‌شما مرا از کجا پیدا کردید؟ گفتند اگر می‌دانستم اینجا هستی، نمی‌آمدم. حیف نکرده تا دمار از روزگار شاه برنیاورده‌ایم، توی این دره‌ها بیفتیم؟ چند شبی منزل ما بودند و گفتند: آقای حائری! خیلی به من خوش گذشت. یک وسیله‌ای فراهم کن هرچند وقت یک بار بیایم اینجا. روز آخر که می‌خواستند برگردند، پیاده راه افتادند. آفتاب تند شهریور هم می تابید. گفتم: سید!‌پیاده کجا می‌روید؟ گفتند: من با ماشین نمی‌روم، چون ابدا خیال ندارم توی دره بیفتم. جاده طوری بود که وقتی مینی‌بوس می‌خواست از پیچ بگذرد یک چرخش توی هوا و بالای دره قرار می‌گرفتم.

یک روز سرکار بودم که زنگ زدند و گفتند من رفتم مشهد. گفتم:‌ چطور شد؟‌شما که دیشب اینجا بودید؟ ایشان مدتی در خانه سید محمد خامنه‌ای می‌نشستند و مدتی هم در خیابان 17 شهریور در خانه‌ای روبروی چاپخانه گوته که حالا شده باشگاه فرهنگیان، کوچه باریکی بود که در جنوبش خانه‌ای بود، دو تا اتاق بالا داشت که‌ آقای هاشمی می‌نشست، دو تا هم پائین که آقای خامنه‌ای می‌نشستند. گفتند من از خانه بلند شده‌ام آمده‌‌ام چاپخانه دانشگاه، سه ربع ساعت طول کشیده رفته‌ام، سه ربع ساعت طول کشیده برگشته‌ام، ده دقیقه هم بیشتردر آنجا کار نداشتم. یک ساعت ونیم وقتم تلف شده. من در اینجا در مشهد در این فاصله 40 صفحه مطلب نوشته‌ام. 50، 60 صفحه مطالعه کرده‌ام. ایشان در دادگاه تمام قانون مطبوعات را از حفظ خواندند. رئیس دادگاه و دادستان ماتش برده بود.

 

* مدرسه رفاه حاصل همین مؤتلفه دوم بود؟

- تقریبا. امام تبعید شدند، ترور منصور اتفاق افتاد و بعد از ترور منصور هم که مؤتلفه دوم به این صورت درآمد و دوستان به زندان افتادند. شهید بهشتی هم به توصیه علما به آمان رفتند. ایشان هنوز آلمان بودند که مدرسه رفاه درست شد. موقعی که زمینی خریدند و شروع کردند به ساختن مدرسه رفاه، شرکتی درست شد به نام «بنیاد رفاه و تعاون اسلامی» که بعدا به مشکلاتی برخورد. 60 نفر مؤسس آن بودند که 55 نفرشان سابقه زندان داشتند و 5 نفرشان هم فراری بودند!‌مثل من، مثل حاج حسین رضائی فر.  یک شب جلسه منزل حاج حسین مهدیان بود و مشکلات را گفتند. شهید بهشتی که تازه آمده بودند گفتند که پنج نفر تعیین بشوند، این پنج نفر اشکالات را رفع کنند و هرچه اینها تعیین کردند را هم بقیه قبول کنند. شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید رجایی، توکلی بینا و بنده به عنوان آن پنج نفر انتخاب شدیم. مدرسه رفاه را هنوز شروع نکرده بودند، بسازند. یک باغ بزرگی بود که پنج اتاق داشت که یکی از آنها اتاق کوچکی بود حدود سه متر در سه متر. یک میز و پنج، شش صندلی وسط آن بود. در این اتاق مسائل را بررسی کردیم و گفتند جلسه بعد کی؟ وقت ها تطبیق نمی کرد. شهید باهنر که گرفتاری های زیادی داشت و ظاهرا خواهرش هم زندان بود. شهید بهشتی هم تازه از آلمان آمده بود و یک سر داشت و هزار سودا؛ رجایی هم که چند جا تدریس می کرد. هر کار کردیم به توافق نرسیدیم. من گفتم جمعه، یکی دو جا دیدم شهید بهشتی عصبانی شد یکی هم اینجا بود. ما که جمعه و شنبه سرمان نمی شد، جمعه هم تا آخر شب دنبال همین نوع کارها بودیم. تا من گفتم جمعه شهید بهشتی از کوره در رفت. گفت "چه گفتید آقای حائری؟ جمعه! جمعه مال خانواده شماست، مال شما نیست که دارید اینجا می فروشیدش. سرتاسر هفته خانم شما در منزل است و شما بیرون کار می کند. جمع مربوط به همه خانواده است." ایشان معتقد بود که شب هم حق خانواده است و بعد از ساعت کار اگر می خواهید مثلا به هیات بروید یا باید ایشان را هم ببرید یا از او اجازه بگیرید. گفتند پس یک جایی درست بکنیم که خانم ها و بچه ها هم تفریح کنند و ما هم کارمان را پیگیری کنیم. از همین جا شرکت سبزه درست شد. بخش زیادی از مبارزین سهیم شدند و این شرکت تاسیس شد. به آنجا که می رفتیم، صبح همه ورزش می کردند و شهید بهشتی هم ورزش می کرد؛ بعد از ظهر هم برنامه هایی از قبیل شعر و نمایش و ... داشتیم. استخر داشتیم، یکی برای آقایان و یکی برای خانم ها. یک ساعت هم دکتر بهشتی سخنرانی می کرد. در باقی وقت هم به کارهایمان می رسیدیم. کسانی هم که با شهید بهشتی کار داشتند، دور او جمع می شدند و به نوبت کارشان را دنبال می کردند. هم به خانواده رسیده بودیم و هم خودمان هم هوایی خورده بودیم و هم به کارهایمان رسیده بودیم.  خانواده برخی از دوستان هم که زندان بودند در این اردوها شرکت می کردند.

 

* پشتیبانی از خانواده‌های زندانیان هیئت‌های مؤتلفه، از کارهائی بود که ظاهرا حضرت عالی در آن سهیم بوده‌اید. توضیح بفرمائید که چه رویه‌ای داشت؟‌ خانواده‌ها چگونه شناسائی و این کمک چگونه به آنها تحویل می‌شد؟ منابع مالی از کجا تامین می‌شد؟

- منابع مالی به شکل مخفیانه توسط افراد داده می‌شد که بعضی از آنها هم گیر افتادند. البته تعدادشان زیاد نبود. به این شکل بود که هر یک از ما دو خانواده را قبول می‌کردیم... [در اینجا از چهره ایشان معلوم بود که تمایل به ادامه بحث ندارند و به ناگاه بحث را عوض کردند] من به یاد خاطره ای افتادم. یکی از خاطراتمان این بود که موقعی که منصور را ترور کردند، ‌شب آن حاج صادق امانی فرار کرد و به منزل لاجوردی که برادر خانمش بود. پس فردا شبش آقای لاجوردی می‌گوید من خودم پرونده دارم و اینها می‌آیند سراغ اقوام و تو را پیدا می‌کنند. آقای عسگراولادی می‌گویند ما مضطر شده بودیم که این را کجا ببریم. آقا مهدی عراقی گفته بود او را می‌برم خانه حائری. پرسیده بود حائری کیست؟ آقا مهدی گفته بود شما حائری را نشناخته‌اید، 4 تا بچه کوچک دارد و من او را می‌شناسم. آخر شب بود که حاج صادق را آوردند منزل ما. 8 شب منزل ما بود. هنوز کسی را نگرفته بودند. من هم در جلسات مؤتلفه شرکت می‌کردم و هم کانونی داشتیم به نام «کانون نشر عقاید علوی» که با شهیدان بخارائی و عراقی شب‌ها جمع می شدیم و در آنجا درصد دستگاه نیروی هوائی که جلسه بزرگی هم بود. البته من بخارائی را نمی‌شناختم. آن ایام از این جلسات زیاد داشتیم. یک «هیئت علوی» داشتیم که آسید رضی شیرازی، پیشنماز مسجد شفا، در آنجا صحبت می‌کرد که خیلی صحبت‌هایش داغ بود. یک «هیئت احمدیه» داشتیم  که آقای انواری صحبت می‌کرد که آن هم جلسه خیلی داغی بود و در آن مسائل روز مطرح می‌شد، یکی هم «کانون نشر عقاید علوی» بود که آقای هاشمی رفسنجانی صحبت می‌کرد، جمعه‌ها آقا نجم‌الدین اعتمادزاده و ماه رمضان‌ها شب‌ها آقای هاشمی رفسنجانی صحبت می‌کردند.

به‌هرحال حاج مهدی، حاج صادق را آورد خانه ما. ما هم شب‌ها برای اینکه رد گم کنیم، افطار که می‌کردیم، می‌رفتیم کانون و دوازده یک شب برمی‌گشتیم خانه و در این فرصت نبودن ما حاج صادق بنده خدا هم کتاب می‌خواند. مدتی که حاج آقا صادق امانی منزل ما بود  من از ایشان استفاده‌ها کردم. بعد از مدتی یک شب بعد از افطار، ساعت 10 شب آمدند و او را از منزل ما بردند، آن روز حمام رفته و اصلاح کرده و لباس‌های تمیزی از من را پوشیده بود. در کنار بوذرجمهوری نو با حاج احمد شهاب قرار گذاشته بودند که او را به جائی ببرند. حاج احمد شهاب او را می‌برد خانه سید صادق رضوی مهدی عراقی را می‌گیرند و او حاج احمد شهاب را می‌گوید و حاج احمد شهاب را می‌گیرند و او خانه سید صادق رضوی را نشان می‌دهد و همان شب، یعنی دو سه ساعت بعد از اینکه از منل ما خارج شد، حاج صادق امانی را گرفتند. در بازجوئی‌های حاج صادق هست که گفته بودند این مدت کجا بودی؟ گفته من نمی‌شناسم، گمانم پارچه فروش بود به نام حائری. آقا مهدی عراقی می‌شناسد. هر شکنجه‌ای که آقا مهدی را دادند و حتی ناخن‌هایش را هم کشیدند، نشانی مرا نداد. من البته چند باری منزل حاج صادق رفته بودم، چون توی مؤتلفه سه تا سمت داشتم، هم بازرس بودم، هم سخنگو و هم 5 ، 6 تا حوزه دستم بود.

 

* پس از دستگیری‌ها و زندان‌ها، مؤتلفه دوباره کی منسجم شد؟

- تا بعد از حزب، قبل از آن جسلات مؤتلفه تشکیل نشد. تشکیل حزب هم داستان مفصلی دارد، آبان 57 بود که مرحوم شهید درخشان از قول مرحوم شهید بهشتی ما را دعوت کردند به منزل مرحوم جیرسرائی، روبروی بوذرجمهری نو. مرحوم جیرسرائی نزدیک بیمارستان بازرگانان، بنگاه زغال داشت، آدمی خیر و از مبارزان سرسخت بود. حدود 50 نفر در آنجا جمع شدیم. تقریبا همگی مؤتلفه‌ای بودیم. آقای بهشتی فرمودند قرار است برای پیاده کردن حکومت عدل علوی، حزبی را درست کنیم قرار شده 30 نفر از 6 گروه، هر گروهی 5 نفر مؤسس آن باشند. 30 نفر اول که اعلام موجودیت کنند، بدون شک دستگیر می‌شوند. 30 نفر دوم را باید جایگزین آنها کنیم که بلافاصله، تشکیلات را زیرزمینی کنند. 6 گروه از حقوق‌دان‌ها که بعدها عضو شورای مرکزی شدند، دکترمحمود کاشانی بود، مرحوم آیت بود، مرحوم زواره‌ای بود و ... پنج نفر ما شهیدان اسلامی و عراقی و درخشان بودند و آقایان عسگراولادی و بادامچیان. پنج نفر دوم که اگر آنها را گرفتند، جانشین آنها باشیم آقایان توکلی و و محسن رفیقدوست و شهید لاجوردی و من و یکی دیگر از برادران بود. مرحوم بهشتی فرمودند الان که از در رفتند بیرون و ساواک شما را گرفت چه می‌گوئید؟ قرار شد بگوئیم جمع شده بودیم که برای مستضعفان خاکه زغال و وسایل زمستانی فراهم کنیم. از همان جا حزب‌الله درست شد و بعد هم که حزب جمهوری اسلامی درست شد.

 

* آیا بعد از تشکیل حزب جمهوری، اعضای مؤتلفه همه در حزب فعالیت منسجم داشتند؟

- بله، در شاخه‌های مختلف حزب بودند.

 

* آیا برای خودشان هم برنامه‌های خاص مؤتلفه‌ای داشتند؟

- نه به آن صورت، البته جلسه‌ای بود که هفته‌‌ای یک بار، 50، 60 نفر جمع می‌شدیم. از رده‌ بالائی های موتلفه بودیم. در این جلسات دیگران مثل آقایان ناطق نوری، معادیخواه، کروبی، شهید محلاتی و ... هم بودند. خیلی‌ها بودند، منتهی شاخص‌های مؤتلفه بودند. روزهای سه شنبه خارج از حزب جلسه‌ای داشتیم که حالا به آن می‌گویند «شاخه پیرمردها» حوزه شماره 6. حزب در سال 63 نیمه وقت و در خرداد سال 66 به فرمان امام منحل شد؛ از همان سالهایی که مقدمات انحلال حزب مطرح بود بحث تشکیل دوباره موتلفه مطرح شد.

 

* اعضای هیئت مؤسس چگونه انتخاب می‌شدند.

- وقتی قرار شد حزب رسمی شود و مسائل وزارت کشور و این برنامه‌ها داشته باشد، همان هیئت 50 نفره که در آن شهید لاجوردی و مرحوم نظران و مرحوم خاموشی و... هم بودند. انتخاب شدند.

 

* اولین کنگره هیئت چه موقع شکل گرفت و به چه نحو؟

- در زمان حیات امام بود و ما از امام اجازه هم داشتیم. افراد حوزه‌ها را دعوت کردیم و رای دادند. در این مجمع عمومی تعدادی از جوان‌ها و تحصیلکرده‌ها هم نامزد بودند. جوان‌‌ها آقای جواد درخشان، حسین حائری‌زاده، علی رضا اسلامی، زردوز و ... بودند.

 



شماره نخست از انتقام


نمونه‌ای از انتشار اخبار توسط نشریه انتقام