مرگ در یک قدمیمان بود
سوم اسفند 1362 عملیات خیبر در شرق رودخانه ی دجله و هورالهویزه با رمز یا رسول الله(ص) با هدف نابودی نیروهای سپاه سوم عراق آغاز شد و در 22 اسفند این عملیات با پیروزی رزمندگان اسلام به پایان رسید.
شهدای بسیاری در این عملیات جانشان را دادند و رزمندگان کثیری در این حمله حضور پیدا کردند. ابوالفضل کاظمی یکی از همین رزمندگان است که در کتاب خاطرات خود از خیبر اینگونه روایت می کند:
***
شب سوم عملیات، نوبت گردان میثم بود. لشکر 27 میبایست دژ «مایله» را میشکست و عملیات را به سمت پل طلائیه میکشاند و با لشکر 41 ثارالله الحاق میکرد. به همین سبب، انگار کل جزایر مجنون شمالی و جنوبی شده بودند محور عملیاتی. این، کار را گسترده و سخت میکرد. گردانهای عمار و ابوذر هم قرار بود با ما عمل کنند. آن شب، ساعت 12، از عقبه جفیر تا لب هور با پای پیاده و به ستون رفتیم. سوز سردی میآمد و سرمای کشندهای بود که سنگ را میترکاند. من زیر لباس خاکیام، پیراهنی را که فاطمه برام دوخته بود، پوشیده بودم و یک بادگیر سبز تنم بود. همیشه دوست داشتم لباسهام تکخال باشند. خیلی از بچه ها، آن شب بادگیر یا اورکت تنشان نبود و سرما آنها را بیشتر اذیت میکرد.
لب آب، هر هفت- هشت نفر سوار یک قایق شدیم؛ همان قایقهایی که تهشان قیرمالی شده بود.
قایقران، مسیرها را خوب بلد بود. از لای نیها و چولانها، بیسروصدا گذشت و 2-3 ساعت بعد در ساحل جزیره پیاده شدیم.
ابراهیم، سر ستون بود و ما پی او میرفتیم. در شانه یک سیلبند که در تاریکی سرو تهاش پیدا نبود، ابراهیم دستور توقف داد. درجا نشتستیم و نفس گرفتیم. زمین، خیس و گلآلود و چرب و چیلی بود و پاها در گل فرو میرفت. یک نمه بوی نفت هم توی هوا بود. من کار دست ابراهیم بودم و بچهها در سکوت پچپچ میکردند. آنجا تیمم کردم و دو رکعت نماز خواندم. حواس همه پیش خدا بود. آن شب، شب جدایی بود و حلالیت طلبیدن. چندین نیروی کم سن و سال و تازه اعزامی در گردان بودند که تکتکشان را ماچ کردم. خیلی معصوم بودند و نورانی با همهشان صفا کردم و ازشان حلالیت طلبیدم.
یک ساعت بعد، ابراهیم برپا داد و حرکت کردیم. چند متر جلوتر، صدای درگیری و آتش شدید آمد و چند منور، آسمان جزیره را روشن کرد. ابراهیم گفت: «روی بیسمی گفتن که بچهها از القرنه گذشتهاند؛ اما الحاق اول انجام نشده. شما باید هر طور راه دست تونه، پل طلائیه رو باز کنید.»
ما که نمیدانستیم چه باید بکنیم؛ حرف آخر را ابراهیم میزد. قرار بود ما در جاده وسط جزیره عمل کنیم؛ اما عراق آنقدر خاکریز و کانالهای پیچ در پیچ زده و تانک آورده بود که قدرت فکر را از آدم میگرفت و کار را محال مینمود.
بغل سیلبندی که مسیر حرکت ما بود، یک خاکریز کوتاه بود که چشمم آن را گرفت و با خودم فکر کردم که اگر کار بیخ پیدا کرد، بچهها را میبرم آن پشت؛ چون خود سیلبند، تنها یک شانه بیستسانتی تنگ و ترش داشت که نمیشد رویش تکان بخوریم و جولان بدهیم.
همینطور در امتداد سیلبند میرفتیم که یکهو دوشکایی که انگار ته سیلبند بود، کار افتاد و سطح کوچک سیلبند را تیر تراش زد.
دوشکا هم که میدانید، با کسی شوخی ندارد. بچهها را صدا زدم. در فکر همان خاکریز کوتاه بودم که اگر کار بیخ پیدا کرد، پناه ببریم پشت آن، صدایشان زدم و هدایتشان کردم سمت خاکریز؛ اما کمی دیر جنبیدم. امیر عطری و احمد حاج خانی همان اول افتادند و سپر بلای ما شدند. تازه بعد، یک خمپاره هم خورد بغلشان و حتم داشتم چیزی ازشان نمانده.
ریختم پشت خاکریز. ابراهیم گفت: «سید، چطوری باید دوشکا رو خفه کنیم؟ همه روخوابونده؟»
گفتم:«تو رو خدا کسی رو نفرست سراغش، فقط بیخودی تلفات میدی.»
گفت: «بیسیم زدهام؛ میگن چهار نفر رو زیر آبی بفرست، خفهاش کنن.»
-اگر طالب هستی، امتحان کن.
همان موقع، چهار نفر پریدند تو آب و شناکنان و زیرآبی رفتند نزدیک سیلبند و بعد رفتند زیر آب؛ اما آن طرف، تا سرشان را از آب بیرون آوردند، عراقیها بستندشان به رگبار.
تا فردا غروب، دوشکا با نامردی زد و ما را کاملاً فلج و زمینگیر کرد. هیچ یکمان نتوانستیم یک قدم طرفش برداریم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. جلویمان تانکها بودند که با گلوله مستقیم دوریمان میکردند و پشت سر، سیکیلومتر آب بود. هلیکوپترها هم از بالا با تیربار شانه سیلبند را زیر و رو میکردند. کف زمین، پیکر بیجان بچهها ریخته بود. مجروحها ناله میکردند و مثل گل پرپر میشدند. چه بساطی! چه بساطی!
ما هم یک نمه آنجا غیرتی شدیم و تلافیاش را سر عراقیها در آوردیم.
دم غروب، جعفر جهروتیزاده، اوستای تخریب، آمد تو کار. دنبال راهکار بود تا دوشکا را خاموش کند.
عاقبت،تو تاریک و روشن دم صبح، یک بچهبسیجی که اسمش را نفهمیدم، پرید تو آب، رفت طرف سنگر دوشکا، یک نارنجک انداخت توی سنگر عراقی؛ دوشکا خفه شد و خودش هم همانجا شهید شد.
همان موقع ابراهیم گفت: «بچهها، اینها که چپ و راستمون هستن، گردان ابوذریاند. رو بیسیم گفتن.»
ما خوشحال شدیم و فکر کردیم یک قدم جلو رفتهایم و فرجی حاصل شده و ابوذریها آمدهاند که با ما دست بدهند؛ اما از همان طرف ابوذریها، صدتا صدتا خمپاره میآمد. اصلاً گردانی در کار نبود. عراقیها بودند که ریختند روی خاکریز، دم سیلبند و بکش بکش! واقعاً چیزی نمانده بود دو دستی بغلمان کنند. کار حسابی گره خورده بود. تمام خشابهایم را خالی کردم. نارنجک و هرچه که داشتم، زدم. دیگر بوی دود و خون و باورت داشت خفهام میکرد. آنجا صلاح دیدم برگردم عقب. هفت-هشت نفر از بچهها را صدا زدم و با هم دوان دوان برگشتیم لب آب. دیدم که بچهها دارند میپرند توی آب. صدا زدم و بلند گفتم: «آقا، سوار قایقها بشید.»
بچهها اما هول شده بودند. کم سن و سال بودند و دل نازک. من هم خداوکیلی ترسیده بودم. مرگ در یک قدمیمان بود. یک کف دست جزیره وسط آب بود و یک دنیا خمپاره و تیر و ترکش. وجب به وجبش را عراق داشت شخم میزد. یک عده اما، د رهمان جهنم،پانزده نفری ریختند توک قایق و قایق کله کرد وسط آب. صحنه عجیبی بود. جنازه دو تا از بچهها روی آب بود که نیها توی تنشان رفته بود.
من هم آن لحظه فکر جان خودم بودم. پریدم تو یک قایق و برگشتم عقب. توی راه، موقع عقبنشینی، بوی شدید قرمهسبزی به دماغم خورد. فهمیدم شیمیایی را خوردهام.
عراق در آن عملیات برای اولین بار از سلاح شیمیایی استفاده کرد. ما هم که خدا برکت دهد، نه ماسک ضد گاز داشتیم و نه میدانستیم بمباران شیمیایی چه صیغهای است.
پایم که به خشکی رسید، برای خبرگیری به قرارگاه لشکر رفتم. عباس کریمی، رضا دستواره، حاج همت و ابراهیم بودند. نفهمیدم ابراهیم کی به عقبه برگشته؛ اما وقتی دیدم زنده است، بینهایت خوشحال شدم.
آنها اما در حال و هوای درگیری بودند. ما از عراقیها تلفات گرفته بودیم؛ اما شهدا و مجروحان زیادی هم داده بودیم. این برای فرماندهان سخت بود. آنها پریشان بودند و بحث میکردند. عباس کریمی گفت: «بچهها را فرستادید تو دهن شیر!»
حاج همت در جوابش گفت: «مگه ما دلمون میخواهد نیروها را بیخود از دست بدهیم؟ وظیفه ما تبعیت از دستوره.»
ابراهیم، از همه دیوانهتر فریاد میزد و میگفت:« آخر برادر من، ما شجاعتمون مال خودمون نیست؛ مال این بچهبسیجیهاست. یک گردان داغون شد، یا علی، فدای ولایت؛اما دیگه عمل نکن. گردان هدر نده.»
همت، سخت ناراحت و پریشان بود. او با معرفت و با شعور بود؛ اما در آن لحظه کاری ازش ساخته نبود. آن لحظه، بحث مقاومت در برابر عراق و دفاع در کار بود، و نه احساسات.
دیگر حوصله جنگ و بحث قرارگاهی را نداشتم. خرد و خسته، با لباسهای خاکی و خونی آمدم بیرون. بوی نفت دماغم بود و نرم نرمک سرفه میکردم. بعضی از بچهها که دیرتر رسیده و حسابی خورده بودند، سرفههای ناجور میکردند و حال تهوع و استفراغ داشتند.
آن شب را در قرارگاه لشکر ماندم و فردا به دوکوهه و از آنجا به تهران برگشتم.
فردا شنیدم حاج همت و اکبر زجاجی وقتی رفتهاند جزیره را ببینند، هر دو با گلوله خمپاره شهید شدهاند. ماندهام حاج همت رفته بود چه چیزی را تو جزیره ببیند. به نظر من نمیبایست میگذاشتند چنان فرماندهی به آن جزیره شوم برود؛ جزیرهای که زیر آتش عراق داشت زیر و رو میشد. اما افسوس که رفت و چنین از دست رفت. انگار عراق هم میدانست که کارها با رفتن همت میخوابد و همه چیز بسته به وجود عالی حاج همت است. آن بحثهای قرارگاهی نشان میداد که یک عده روی بعضی مسایل حساس شدهاند. به هر حال، سردار خیبر، حاج همت، و علمدار خیبر، زجاجی، و بسیاری از بسیجیان دلاور مثل احمد حاجخانی و امیر عطری را از دست دادیم؛ مردی که هیچ وقت نگفت مسئول پرسنلی است، گمنام عقب کامیون سوار شد و به معرکه آمد؛ مردی که از غربت سینهزنی و عزای حسینی دفاع کرد. بدون ادعا و با اخلاق خوش، آبروی خیلیها را حفظ کرد و گرهگشا بود. یاد او و همه دلاوران به خیر.
آن روزها مراسم تشییع و ختم شهدا و عیادت مجروحان، برنامه روزمره زندگیام بود. آن ایام، شهر و کشور، بوی عشق میداد. ذکر و توسل، همه جا برقرار بود. خدمت، جزو امور زندگی مردم بود.
یک روز رضا پوراحمد گفت: «عدهای از بچهها هیئت دوست کردهاند. امشب بریم آنجا.»
شب با همه به پاچنار رفتیم. یک خانه کوچک و صدای دلنشین و سوزناک داوود عابدی و حاج حسن عابدی از هیئت محبانالعباس که با محمود ژولیده در جماران هم پست بودند، محفل گرمی به وجود آورده بود آخر جلسه، محمود ژولیده، ذکر دل گفت. ذکر یا علی مدد را داوود عابدی در آخر خواند. آنجا برای اولین بار سیمای مردانه غلام غلیاف، اصغر ارس، مجتبی درودگر، مجید شیخوند، سیدمحسن موسوی، رضا امیدعلی، علی رمضانی و بسیاری از دلاوران دیگر را زیارت کردم و مقدمه هم سنگرایآم در عملیات بدر در گردان میثم برپا شد.
در همان ایام، از طریق بچه محلمان، سید محمد کشفی، شنیدم که گردان میثم دوباره احیا شده است. عزیز رحیمی و سید اصغر معصومی-از بچههای شمیران- و سید ابوالفضل کاظمی مزدآبادی که رفیق قدیمی و هم مرامم بود، پرچمداران میثم شده بودند.
فارس
نظرات