ناگفتههایی از عاشقانههای امام خمینی
19 بازدید
امامخمینی(ره) در جایگاه یک مبارز سیاسی و بنیان گذار جمهوری اسلامیدر طول عمر با برکت خویش علاقه ای وافر به همسرش داشت به گونه ای که یک لحظه ای دوری قدسی را تاب نمیآورد، به واسطه ی همین علاقه سختگیریها و حساسیتهایی عاشقانه داشت، روایت این موضوع در صفحات 106 108 از کتاب «الف لام خمینی» به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در زمستان 1396 توسط موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی به قلم هدایت الله بهبودی منتشر شده است و خواندن آن خالی از لطف نیست:
افتتاح ایستگاه قطار قم
چندی بود که از گشایش راهآهن سراسری شمالجنوب ایران در شهریور 1317 میگذشت. اینک شماری از مسافران، فاصله بین تهران و قم را با قطار میرفتند و میآمدند. تأسیس ایستگاه قطار قم خبر کوچکی برای این شهر نبود. دیدنش برای ساکنین قم جذابیت داشت. بانو قدسایران هم بسیار دوست داشت آن جا را ببیند. یک بار تمایل خود را با شوهرش درمیان گذاشت، اما با مخالفت او روبرو شد. لابد دیده یا شنیده بود که محیط مطمئنی برای زنان نیست. قدسایران میدانست که حاج آقا روحالله ویژگیهای خاص خودش را دارد. روزی مادرش پارچه پردهای به او هدیه داد. برید و دوخت و آماده نصب کرد. خوش سلیقه بود و دوست داشت آن را با میل پرده بیاویزد، نه این که مثل بیشتر خانهها با میخ روی دیوار نگهش دارد. «آقا مخالفت کرد و من ناراحت شدم.» اما روزی که نجمه، خواهر قدسی، از تهران به قم آمده بود و میخواست با قطار به تهران باز گردد قدسایران با دست آویز بدرقه او به دیدن راهآهن رفت. «وقتی بازگشتم، آقا پرسید: کجا بودید؟ گفتم: برای بدرقه نجمهجان به ایستگاه راهآهن رفته بودم. اوقاتش تلخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت: «من برای آقای ثقفی [پدرزن] این مطلب را خواهم نوشت.» قدسایران پیش دستی کرد و با فرستادن نامهای به پدرش ماجرا را به آگاهی او رساند، اما دو روز بعد تب کرد و به بستر بیماری افتاد. «آقا در کنار رختخواب من نشست و گفت: هنگامیکه شما بیمار شدید من از نوشتن نامه به پدرتان منصرف شدم.» قدسایران پشیمان از نامهای که نوشته، دستخطی از پدر دریافت کرد که در آن توصیه شده بود بیشتر مراقب رفت و آمدهایش باشد.
آقایخمینی پیش از آن که بخواهد «برخی از خواستهای همسرش را برآورده کند، نمیتوانست» آنها را محقق کند. و این نه سلیقه شخصی، بلکه آدابی بود که میباید خانوادهاش در حق جایگاه علمیو اجتماعی او که در حوزه علمیه قم» تکوین یافته بود، رعایت میکردند. […]
وقتی بانوقدس برای پسرش بستنی خرید
یکی از حساسیتهای آقاروحالله خرید کردن همسرش بود. از او خواسته بود اگر از خانه بیرون میرود خرید نکند؛ هر چه میخواهد دستور دهد دیگران تهیه کنند. «نمیخواست من در مغازه با فروشنده روبرو و هم سخن شوم.» [1]حساسیت آقایخمینی روی این موضوع زیاد بود، اما همیشگی نبود؛ بعد از دو دهه از بین رفت. «آنچه نیاز داشتم یا کارگر مان میخرید و یا به دوستانم میگفتم؛ و به ندرت به همراه کسی برای خرید از خانه بیرون میرفتم.»[2] روزی قدسی با مصطفای دوسالهاش برای کاری از خانه بیرون رفته، در بازگشت، بستنی فروش دورهگرد ایستاده سر خیابان، مصطفی را از خود بیخود کرد. پسر کشتیار مادر شد تا برایش بستنی بخرد. قدسی میدانست که آقاروحالله از این دادوستد ناراضی است. خواست به خانه بروند و دیگری را برای خرید بستنی بفرستند، اما اصرار مصطفی نگذاشت. نگاهی به سر و ته کوچه انداخت. کسی نبود. یک شاهی داد، یک بستنی گرفت. در همین آن آقاروحالله از خانه بیرون آمد، صحنه(!) را دید و خیلی زود به خانه برگشت. مادر و پسر هم به خانه رفتند. «آقا با عصبانیت آمد و گفت شما چرا چنین کاری کردید؟ بهتر است اثاث خود را جمع کنید و به منزل پدرتان بروید. این را گفت و به اتاق خود رفت. چند دقیقه بعد آمد و گفت چه میکنید؟» آقاروحالله یک لحظهای تاب دوری قدسی را نداشت، چنین از کوره در رفته بود! قدسی هم با آرامش گفت که من تنها نیامدهام که تنها بازگردم؛ به پدرم اطلاع دهید بیاید مرا ببرد. آقاروحالله با شنیدن این پاسخ بیرون رفت. لابد آب سرد آرامش را روی عصبانیت خود ریخت و لحظاتی بعد برگشت، کنار قدسی نشست و گفت: «ببخشید؛ خیلی تندی کردم.»[3]
نظرات