روایت روزهای خونین خرمشهر از زبان اولین اسیر زن


2185 بازدید

فاطمه ناهیدی اولین زن اسیر ایرانی در خرمشهر گفت: عراقی‌ها معتقد بودند که دستگیری‌ام مثل به تله انداختن شاه ماهی است چون اولین زن اسیر بودم. سربازان عراقی از خوشحالی گرفتن یک زن به عنوان اسیر، ۱۰ دقیقه پایکوبی کردند.

 در ابتدای این برنامه فاطمه ناهیدی کار‌شناس مامایی و فرزند اول خانواده گفت: دوران کودکی چندسالی در تهران بودم و دوبرادر داشتم و 5 خواهر بودیم و پدرم فرهنگی بود. ادامه تحصیلم بعد از جنگ اتفاق افتاد. وقتی انقلاب پیروز شد فرمایش امام خمینی (ره) این بود که هرکس می‌تواند برود و به مناطق محروم کمک کند. من فعالیتم را در کمیته درمان جهاد سازندگی شروع کردم و به مناطق محروم و روستا‌ها می‌رفتم. 31 شهریور 59 جنگ اتفاق افتاد و کرمان بودم و بعد از هماهنگی و آمدن به تهران، تصمیم گرفتیم به مناطق مرزی ایلام برویم. در آن زمان هنوز جنگ در خرمشهر شروع نشده بود. من و 5 نفر از برادران امدادگر اصفهانی یک گروه 6 نفری را تشکیل دادیم و به سمت خرمشهر رفتیم.
 
وی در پاسخ به اینکه خانواده مخالف رفتن شما نبودند، گفت: من از سال 59 دائم به شهرستان‌های مختلف می‌رفتم و خانواده می‌دانستند و وقتی توضیح می‌دادم حضورم نیاز است، آن‌ها هم اعتماد می‌کردند. خانواده از فعالیت‌های من و برادرم علیرضا که شهید شد، آگاه بودند و قانعشان کرده بودم. حضور ما باعث ایجاد روحیه برای سربازان و رزمنده‌ها می‌شد. یادم می‌آید خرمشهر تاریکی مطلق بود و با یکی از برادران صحبت می‌کردیم که چه طور باید برنامه ریزی انجام دهیم تا بازدهی داشته باشیم؛ بعد یک آقای ارتشی جلوی ما آمد و وقتی حضور من را به عنوان یک زن در خرمشهر دید، گفت: در این فکر بودم که خانه من اینجا نیست اما وقتی شما را دیدم، مصر شدم که تا آخرین قطره خون اینجا باشم.
 
ناهیدی عنوان کرد: یادم می‌آید وقتی مجروحی را به درمانگاه آوردیم، به من گفت که اینجا چه کار می‌کنی؟ تمام زن‌ها از خرمشهر رفته‌اند و من گفتم ما به خاطر شما اینجا هستیم و ایشان اشک درچشمش جمع شد و گفت وظیفه من است که اینجا بمانم نه شما؛ بنابراین در اینجا می‌مانم.
 
وی افزود: 15 مهرماه ما به سمت خوزستان رفتیم و وقتی وارد خرمشهر شدیم، وضعیت مشخص بود. وقتی از کرمانشاه به سمت خوزستان می‌رفتیم خیلی بحث می‌کردیم که احتمالا لشکرهای متعدد برای کمک به خوزستان می‌آیند. ما لشکر زرهی اصفهان را دیدیم و پرسیدیم چرا حرکت نمی‌کنید، گفتند دستور حرکت نداریم و تعجب کردیم. یک شب مسجد جامع اعلام کرد که گروه‌های پارتیزانی تشکیل شود تا حداقل سلاحی برای دفاع به دست بیاورند. نیرو‌ها اجازه ورود به خانه‌ها پیدا کرده بودند چون همه خانواده‌ها شهر را ترک کرده بودند و این نیرو‌ها مأمور شدند اگر سلاحی برای دفاع پیدا کردند، بیاورند. من 5 روز خرمشهر بودم و 20 مهر اسیر شدم.
ناهیدی بیان کرد: لحظه‌ای نبود که ما صدای انفجار را در شهر نشنویم و وقتی پرسیدیم چرا تانک را حرکت نمی‌دهید، گفت در کل خرمشهر همین یک تانک است و از طرفی هم لشکر زرهی به دستور بنی صدر اجازه حرکت ندارد و اگر بخواهم از این تانک شلیک کنم، آتش باعث شناسایی می‌شود و در نتیجه در طول روز برای اینکه دشمن فکر کند تجهیزات ما زیاد است، با تانک حرکت می‌کنیم تا نیرو به خرمشهر برسد.
 
وی توضیح داد: تمام نیروهایی که وارد خرمشهر شده بودند، واقعا با دست خالی می‌جنگیدند و یادم می‌آید که بعضی از برادران می‌گفتند کلاشینکف سلاح خودمان و ژ-3 سلاح دشمن بود و ما نمی‌توانستیم با سلاح دشمن شلیک کنیم چون ممکن بود نیروی خودی فکر کند عراقی هستیم. به معنای واقعی کلمه خونین شهر بود، مردم با خون خود در خرمشهر جنگیدند.
 
ناهیدی همچنین درباره شهادت دکتر صادقی و همکاری با ایشان گفت: به دلیل کم بودن تجهیزات با شهید صادقی به این نتیجه رسیدیم که در خط مقدم شیفت 24 ساعته داشته باشیم و به جای اینکه با بچه‌ها به خرمشهر برویم، ماندیم و بیماران با زخم سطحی را درمان کردیم. دو روز قبل میزان تجهیزات خودمان را در خرمشهر دیده بودم و در خط مقدم نقاط سیاه رنگی دیدم که متوجه شدم تانک هستند. بعد از پیاده شدن از آمبولانس، پای یکی از برادران تیر خورد و شروع به بستن باند کردم. هنوز تمام نشده بود که عراقی‌ها حمله کردند. عراقی‌ها معتقد بودند که دستگیری‌ام مثل در تله انداختن شاه ماهی است چون ارزشمند بودم و اولین زن اسیر بودم. سربازان عراقی از خوشحالی گرفتن یک زن به عنوان اسیر، 10 دقیقه پایکوبی کردند. بعد از اسیر شدنم، ایشان در مکانی که به عنوان درمانگاه در آن کار می‌کردم، می‌روند تا از مسجد جامع خودشان آب بیاورند که خمپاره‌ای به ایشان اصابت می‌کند و کشته می‌شود.
 
این آزاده جنگ تحمیلی خاطرنشان کرد: یادم می‌آید حمید زندی گفت هرمدرکی دارید، زیر خاک پنهان کنید و چون اسم امام خمینی (ره) در کارت کمیته امداد بود، می‌دانستند اعدام می‌شوند. وقتی وارد تانک نفربر شدم افتادم، نگاه خاصی مثل اینکه خدا به فریادت برسد که دست چه افرادی گرفتار شدی به من می‌کرد. عرب‌ها انگلیسی نمی‌دانستند و من هم عربی و به سختی ارتباط برقرار می‌شد و اجازه نمی‌دادم به من دست بزنند. تمام عرب‌ها هم بعثی نبودند و بخشی نیروی مردمی بودند که بسیار متفاوت بودند. داخل تانک یکی از برادران به من گفت که اگر به خانه رفتی سلام مرا به مادرم برسان. حالتی در چهره ایشان بود که خودشان انگار احساس کرده بودند که چه اتفاقی می‌افتد.
 
وی در پاسخ به این پرسش که «هیچ وقت فکر نکردید خودتان را ازبین ببرید» گفت: در خط دوم و در سنگری که زباله‌ها را می‌ریختند، این فکر به ذهنم رسید و دنبال این بودم که اگر خمپاره‌ای اصابت می‌کند به من برخورد کند تا بمیرم. چشم‌هایمان را بسته بودند و هماهنگ کردیم که بگوییم همه از تهران و بیمارستان طالقانی اعزام شدیم و بعد از چند دقیقه صدای نفس‌های بچه‌ها را نمی‌شنیدم و همانجا یک احساس خلأ به انسان دست می‌دهد و دائم با خودم کلنجار می‌رفتم که کجا هستم. بازجویان مختلفی بودند و اطلاعاتی که به آن‌ها می‌دادند با خواسته بچه‌ها در خرمشهر منطبق بود و مثلا می‌گفتم تانک و تجهیزات زیاد داریم. خنجری برای دفاع خودم به پایم بسته بودم و بعد از تفتیش گفتم برای شکافتن لباس سربازان از آن استفاده می‌کنم و شماره تلفن بیمارستان طالقانی را دیدند و فکر کردند جاسوسم و حکم اعدام مرا داده بودند که بعد ثابت شد دکتر هستم و اعدام نکردند.
 
ناهیدی افزود: ستون پنجمی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند جاده بسته است و بیایید تا شما را از بیراهه ببریم اما وقتی سوار می‌کردند، بچه‌ها را تحویل عراقی‌ها می‌دادند. زمانی ما متوجه شدیم که یکی از افراد ستون پنجمی بوده که برای جلوگیری از ورود نیرو به شط به عراقی‌ها تحویل می‌دادند و وانمود می‌کردند راننده کامیون اسیر شده است. در منطقه تنوره هنگام ورود تا دو روز غذایی نبود. در همانجا برادر جهان آرا شهید شد که هنوز جزو مفقودان هستند. زمانی که ایشان را بردند، مشخص نشد کجا رفتند.
 
وی درباره چگونگی اطلاع خانواده‌اش از اسارت توضیح داد: دو سال اول مفقودالاثر به حساب می‌آمدیم و در کل 40 ماه اسیر بودیم. هیچ ارتباطی با صلیب سرخ نداشتیم و اخبار متعددی به خانواده‌ام رسید. بعد از بازجویی‌های متعدد ما را از وزارت دفاع تحویل سازمان امنیت دادند و به عنوان زندانی سیاسی بودیم و زندان الرشید رفتیم که 5 طبقه زیر زمین و 2 طبقه بالای زمین داشت. هرچه طبقات زندان پایین می‌رفت شکنجه‌ها بیشتر می‌شد. ما شکنجه داشتیم اما به طبقات زیرزمین نرفتیم. شکنجه با ضرب و شتم و روحی داشتیم یعنی بچه‌ها را بیرون در می‌آوردند و از مته‌های برقی استفاده می‌کردند و صدای فریادهای مختلف را می‌شنیدیم. شنیدم شهید صدر و بنت الهدی در‌‌ همان طبقات زیرزمین به شهادت رسیدند.
ناهیدی بیان کرد: ما در‌‌ همان زندان یک مورس برای انتقال پیام اختراع کردیم و اطلاعات را مبادله کردیم و تصمیم گرفتیم رئیس زندان را ببینیم. یک روز صدای زیادی راه انداختیم و عراقی‌ها داخل زندان ریختند و با کابل برق ضرب و شتم می‌کردند. کابل برق را از دست عراقی‌ها گرفتیم و شروع به ضرب و شتم کردیم و با انگشت خونی خودم روی در زندان نوشتم «الله اکبر» و این صحنه خیلی مهم بود. بعد از این درگیری‌ها یکی از سربازهای عراقی به سلول یکی از افسران ایرانی رفته و گفته بود اگر تمام زنان شما این طور بودند، پس وای به حال شما که چنین زنانی دارید و آن افسر ایرانی زمان بازگشت می‌گفت تنها زمانی که احساس غرور کردم که ناموسم باعث سربلندی ماست،‌‌ همان زمان بود.
 
سکینه حورسی رزمنده مدافع خرمشهر نیز درباره خود گفت: کل عمرم را در خرمشهر گذراندم و 5 خواهر و 3 برادر بودیم و من دختر سوم خانه بودم. سال 58 دیپلم گرفتم و برای آزمون کنکور آماده می شدم که در خوزستان قائله خلق عرب اتفاق افتاد و خواهر کوچکترم با انفجار نارنجک چشم خودش را از دست داد و 5 نفر هم شهید شدند.
 
حورسی افزود: قبل از جنگ دشمن زمینه‌هایی در خوزستان و کردستان ایجاد کرده بود و این در خرمشهر به وجود آمد که ضد انقلاب وارد شهر شود و برای مردم ایجاد رعب و وحشت کند. من به عنوان یک دختر بومی و فردی بودم که خانواده شهید جهان آرا را می‌شناخت و با او ارتباط برقرار شد. وقتی انقلاب پیروز شد، شهید جهان آرا از تهران وارد خرمشهر شد و ستادی را تشکیل داد. در آن زمان فکر جنگ نبودیم و کارهای خودمان را در جهاد سازندگی و روستاهای مرزی آغاز کردیم. بعد از تشکیل این ستاد بچه‌ها آرامش نداشتند و همواره در تلاش بودند تا قائله خلق عرب را تمام کنند. حکم اعدام شهید جهان آرا و خواهرم رباب صادر شده بود.
 
در ادامه برنامه مستند «یوما یعنی مادر» به کارگردانی آزاده آریا منش درباره مادران خرمشهری و مشکلات آن‌ها در زمان جنگ پخش شد.
حورسی در پاسخ به اینکه خبر شهادت چه کسی شما را بیشتر ناراحت کرد، گفت: شهید ابراهیم علامه از خانواده روحانیان بزرگ شهرمان، تحصیلکرده نجف و هم محله‌ای ما بود و وقتی مرا برای شناسایی جسد خواستند خیلی از خبر شهادت ایشان ناراحت شدم و که 17 سال بیشتر نداشت. خانواده آن‌ها شهر را ترک کرده بودند و به دلیل کثرت شهدا، سردخانه‌ای که محل نگه داری مواد غذایی بود، برای شهدا در نظرگرفته شده بود. وقتی به سمت سردخانه رفتم، دیدم در لیست این شهدا نیست. وارد سردخانه شدم و اول خیلی وحشت کردم، بعد آرام قدم برداشتم و به خودم روحیه دادم و وقتی جسد‌ها را دیدم بلاتشبیه یاد حادثه کربلا افتادم و اگر اشک می‌ریختم هم یخ می‌زد. سریع به در زدم و برای بار دوم یکی از دوستانم با من آمد و جسد این شهید را پیدا کردیم و خیلی آرام خوابیده بود و مادر و پدرش هم نبود و فقط برادرش بود. من همیشه نگران مادر این شهید بودم و وقتی خبر شهادت را به مادر دادم گفت خودش این را می‌خواست و به خواسته‌اش هم رسید.
 
این رزمنده مدافع خرمشهر خاطرنشان کرد: دشمن در محاسبات خود این طور تصور کرد که چند روزه خرمشهر و خوزستان را فتح می‌کند. در واقع دشمن‌‌ همان مقدار کم هم نتوانست پیشروی کند و خرمشهر 45 روز مقاومت کرد و طی همین مدت دشمن شکست خورد. ما یک کشور در مقابل 33 کشور جهان بودیم که می‌جنگیدیم. بعضی از نیروهای نظامی دستور بنی صدر را‌‌ رها کردند و آمدند تا از شهر دفاع کنند. 23 خواهر پاسدار و مادران مسن بودند که شست و شو و پخت و پز انجام می‌دادند. مجموعه ما تشکل سازمان یافته‌ای داشت. از سال 58 هنوز نیروهای ضدانقلاب و ستون پنجم در شهر بودند و گرای مناطق را می‌دادند و ما زیر توپ و خمپاره بودیم.
 
وی درباره نحوه شهادت دو نفر از خواهران در پایان گفت: بر اثر انفجاراتی که اطراف مسجد اتفاق افتاد، این دو شهیده آمدند تا اگر مجروحی وجود دارد، کمک کنند و بین هر دو توپی اصابت می‌کند و هردو شهید می‌شوند. بهجت صالح‌پور از همرزمان شهناز حاجی شاه یکی از این دو شهیده تعریف می‌کرد که شب شهادت روی دستمال کاغذی وصیت می‌نوشت و لباس سفید پوشیده بود و می‌گفت شاید فردا شهید شوم. ما هرجا خلأیی بود و نیازمند کارمان بودند، می‌رفتیم. همراه با خواهرم برای شناسایی شهدا رفتیم و من و خواهرم پیکر ایشان را داخل تابوت گذاشتیم و با حضور مادرشان در گلزار شهدا دفن کردیم. در آن زمان سرنترسی پیدا کرده بودیم و زیاد این صحنه‌ها را دیده بودم. روزی در گلزار شهدا بودم و خمپاره به یک خانه اصابت کرده بود و با یک وانت جسد‌ها را آورده بودند و دیدن این‌ها برایمان سخت بود اما گفتیم باید مقاومت کنیم.


تسنیم