16 خرداد 1393
محمدعلی شاه مجسمۀ نقض عهد بود
حملۀ مجاهدین گیلان و بختیاری به تهران
خبر رسید که بختیاریها و سپهدار رشتی و جمعیت مجاهدین، طهران را فتح کرده و شاه با کمال بیغیرتی به سفارت روس فراری گشت و از سلطنت استعفاء کرد و پسر دوم او (احمد میرزا) به جایش تعیین گردید، انتخابات دوره دوم مجلس آغاز شد. در دوره اول مردم مرا انتخاب کردند، اما به لحاظ اینکه در کار مشروطه از پایهگذاران بودم و طبعا تمام افرادی که دخالت داشتند با تعیین من موافقت داشتند، انتخاب من بعید به نظر نمیرسید. بعلاوه در دوره اول انتخابات صنفی و طبقاتی بود و وکلاء دوره اول هر یک با تعداد معدودی از آراء صنف و طبقه خود تعیین شدند، چنانکه من نیز از طبقه اعیان به وکالت برگزیده شده بودم، اما در انتخابات دوره دوم، شرایط شخصی من و ترتیب انتخابات به کلی برخلاف دوره اول بود. با این توضیح که:
اولا ـ چنانکه دیدیم، تمام انجمنهایی که در طهران تشکیل شده بود به تحریک آقا سید عبدالله بهبهانی و جمعی دیگر از وکلاء و بنا به اشاره شاه و طرفداران دربار متفقاً، بر ضد من اعلامیه دادند و مخالفت و دشمنی علنی با من نمودند و اگر آن پنجاه و چند انجمن و دسته که خود را متشکل از جمیع مردم مشروطهخواه پایتخت و ولایات معرفی میکردند واقعا محلی در نزد مردم داشتند در انتخابات دوره دوم حتی یک نفر نباید به نام من رأی میداد و همچنین اگر آن انجمنها و سردمداران و پیشوایان ملی، در قسمتی از مردم رخنه و نفوذ داشند باز هم انتخاب من ممکن نمیشد.
ثانیاً ـ نه در دوره اول و نه در ادوار دوم و سوم، من داوطلب نمایندگی نبودم و هر سه بار صدها فرسنگ، از طهران دور بودم و حزب و انجمن و دسته هم نداشتم و کوچکترین تلاش و کوششی برای انتخاب شدن، ننمودم و بالعکس، تمام آشنایان و دوستان من که با آنها مکاتبه و رابطه داشتم میدانستند که داوطلب وکالت نیستم و اگر انتخاب شوم به مجلس نخواهم رفت، فلذا فعالیتی از جانب آنان برای انتخاب من صورت نگرفت.
ثالثاً ـ در ادوار دوم و سوم، تعداد داوطلبان وکالت در طهران بیشتر از ده برابر عده منتخبین بود که هر یک برای موفقیت خود دوندگی و کوشش بسیار کردند و انتخابات از دوره دوم به صورت جمعی انجام میشد و طبقاتی نبود تا با معدودی رأی بتوان انتخاب شد، معذالک بعد از انجام انتخابات معلوم شد که جامعه مردم خوب را از بد و خادم را از خائن به خوبی تشخیص میدهند. چنانکه با تمام توضیحات فوق این بنده در ردیف اول منتخبین طهران قرار داشتم و چندین برابر کسانی که حزب و دسته و فعالیت وسیع داشتند و در مرتبه پایینتر انتخاب شدند، به نام من آراء داده شده بود.
اگر متهم به خودخواهی و خودپسندی نشوم، نتیجه انتخابات ادوار دوم و سوم و مخصوصاً آرایی که به این بنده داده شد را میتوان سندی معتبر برای لیاقت و حسن تشخیص و استحقاق مردم به داشتن حکومت پارلمانی دانست. توجه مخصوص و محبت بیریای مردم طهران، در انتخابات ادوار اول و دوم و سوم، نسبت به من، بزرگترین و بالاترین پاداشی بود که همه عمر مایۀ افتخار و مباهات من خواهد بود.
مردمی که آنها را نمیشناختم و نه ایشان منتی بر من نهادند و نه توجه و محبتشان را در جایی ابراز کردند که برای من فرصت و امکان شکرگزاری و امتنان شخصی و مستقیم وجود داشته باشد.
اجتماع رجال ایران در پاریس
قبل از حمله مجاهدین به طهران و عزل یا استعفای محمدعلی شاه، عدهای از رجال ایران، در پاریس اجتماع کرده بودند و برای اخذ تصمیم درباره اوضاع ایران، بعد از توپ بستن مجلس و اقداماتی که بایستی جهت مقابله با رژیم استبدادی محمدعلی شاه به عمل آید، نامههایی به من و برادرم علاءالدوله نوشتند و ما را به پاریس دعوت کردند، به اتفاق رفتیم و در منزل علیقلیخان سردار اسعد مجلسی منعقد شد که علاوه از صاحبخانه و من و برادرم، قوامالدوله و دبیرالملک و مخبرالسلطنه [حضور مخبرالسلطنه را تردید دارم] و معاضدالسلطنه و جمعی دیگر، حاضر بودند. در آن جلسه قرار شد سردار اسعد به ایران برود و افراد ایل بختیاری را برای حمله به طهران و حمایت از مجاهدین و مشروطهخواهان، آماده و مجهز کند.
ملاقات با فرستاده محمدعلی شاه و دعوت به ایران
مقارن همان اوقات، علاءالملک را محمدعلی شاه برای بعضی مأموریتها به فرنگ فرستاده بود که از جمله به قول خودش ماموریت داشت رفع سوء تفاهم‼ از جراید بکند. (یعنی به وسایل مقتضی‼ آنها را ساکت نماید!)
علاءالملک، روزی به ملاقاتم آمد و گفت: شاه مرا مامور ساخته که از تو استمالت نموده و روانه طهرانت کنم و فرمودهاند که شغل بسیار مهم برایت در نظر گرفتهام، باید بیایی و دست به من بدهی، این ملت و مملکت را سرپرستی و اداره کنیم، هر گونه تأمینی هم بخواهی میدهم و به آنچه بگویی عمل میکنم.
جواب گفتم: آن روز که هیچ کس این پادشاه را به نفاق و عهدشکنی نشناخته بود، من امینالسلطان مرحوم را از بابت اینکه گول این قبیل مواعید و در باغ سبز نشان دادن او را خورده است سرزنش و ملامت کردم، حالا که محمدعلی شاه مجسمه و نمونه نقض عهد و خلف وعده است، چگونه ممکن است گول مواعید او را بخورم؟ بعلاوه محمدعلی شاه، چند بار سوگند وفاداری و حمایت از اساس مشروطه و قانون اساسی خورده و به توسط خود من قرآن مهر کرده و تعهدات خود را پشت قرآن نوشت و علاوه از سوگندی که در حضور تمام وکلاء یاد نموده و قرآن مهر کردهای که به مجلس فرستاده، تعهدنامه دیگری در شش ماده نوشته و به وسیله من به مجلس سپرده است، اما با وجود تمام آن مواعید و مواثیق، مجلس را به توپ بست و خاک آن را توبره کرد و آزادیخواهان و مشروطهطلبان را به دار آویخت و قلاده و زنجیر بر علما و پیشوایان ملی نهاد و دشمنان خویش را داغ و درفش کرد و من نیز به ملاحظه آنکه شاه بر ضد رژیم قانونی قیام و سوگندهایی که یاد کرده و قانون اساسی که خود امضاء نموده زیر پا گذارده است در حضور ارباب جراید فرنگ او را یاغی و معزول از سلطنت اعلام کردهام، حال به فرض آنکه شاه، در پیغامات و مواعیدی که توسط شما داده صادق باشد، چگونه ممکن است من بتوانم با او همکاری نموده و سوگندی را که در وفاداری به اساس مشروطیت و قانون اساسی یاد کردهام زیر پا بگذارم؟؟
بازگشت علاءالدوله و وداع ابدی با او
سردار اسعد، بنا به مصلحت دید دوستان، عازم ایران شد و علاءالدوله هم از راه قفقاز عازم طهران گردید. تا برلن ایشان را مشایعت کردم، من دیگر آن برادر را ندیدم، تا در طهران به دست جمعی آنارشیست که بدون هدف، آلت دست شده و عدهای را بیگناه و گناهکار ترور کردند، علاءالدوله نیز به قتل رسید. (۱۳۲۹ق)
سفارت کبرای ایران در اسلامبول
در ۱۸ سپتامبر سال ۱۹۱۰م (برابر با اوائل رجب ۱۳۲۸ق) تلگراف ذیل به دستم رسید: «با اهمیت موقع، میل دارم جنابعالی به سفارت کبرای اسلامبول بروید. تسویه حساب و پرداخت مطالبات جنابعالی موکول به آتیه میشود. حالا موقع این کار نیست... نواب»
جمعی از دوستان و برادرم علاءالدوله، تلگرافاً، اصرار در قبول این ماموریت داشتند، سفارت کبرای اسلامبول را پذیرفتم، ولی چندان اصرار و عجله در حرکت نکردم، زیرا تازه در برلن مستقر و زندگانی بالنسبه آرام و راحت داشتم و برای مخارج اسلامبول پول نداشتم و از طرفی اوضاع بیرویه و ترتیب اسلامبول و کثافتکاریهای اواخر ماموریت ارفعالدوله و تجری اتباع که کارشان به اجتماع و هتاکی و فحاشی در محل سفارت کشیده بود و در جزئی و کلی امور سفارت مداخله میکردند. یعنی ارفعالدوله بر اثر آلودگیهای خود و نقاط ضعفی که داشت اتباع ایران مقیم اسلامبول را مسلط بر کارهای سفارت ساخته بود و از طرف دیگر اوضاع منقلب و ناآرام اسلامبول و تحریکات عثمانیها و دشمنی با ایران و ایرانیان و اختلافات سیصد ساله در مرزهای دو کشور و علل و جهات دیگر موجب میشد که شخصاً در عزیمت به اسلامبول عجله و شتاب نداشته باشم.
مسامحه و توسل به معاذیر موجه و غیرموجه بنده و اصرار و تاکید دولت و وزارت خارجه ایران بعد از انتصاب من به سفارت اسلامبول یازده ماه تمام ادامه داشت، تا اینکه در تاریخ هشتم ژوئیه سال ۱۹۱۱م (برابر با ۱۳۲۹ق) پس از تلگرافی که از محتشمالسلطنه وزیر خارجه جدید رسید و ضمن آن تصریح شده بود که وعده دادهاید تا نیمۀ ژوئیه حرکت نمایید، ناگزیر از عزیمت شدم. تلگراف محتشمالسلطنه عیناً چنین بود: «به موجب تلگراف خودتان، باید چهاردهم ژوئیه حرکت بفرمایید، از اسلامبول تلگراف رسیده هنوز حرکت نکردهاید، حسبالامر والاحضرت اقدس و هیئت دولت اعلام مینماید که با این گرفتاریهایی که در پیش است به فوریت حرکت بفرمایید، والا، اسباب مسئولیت خواهد بود، پنج هزار تومان در اسکندریه حاضر است. (۲۶ رجب ۱۳۲۹ق). محتشمالسلطنه».
ماموریت اسلامبول را در تاریخ ۲۳ سپتامبر ۱۹۱۰م (۱۳۲۸ق) پذیرفته بودم و بیش از آن تاخیر و تعلل غیرممکن بود، فلذا برخلاف میل باطنی خویش در تاریخ ۱۳ اوت ۱۹۱۱م (۱۳۲۹ق) از برلن به طرف اسلامبول حرکت نمودم و از عزیمت به محل ماموریت جدید بعد از یک سال مقاومت تنها به امید و آرزوی حصول یک هدف، که عبارت از حل مشکل لاینحل سیصد سالۀ اختلاف مرزی و دفع خطر مستمر از حدود ایران و خدمتی حقیقی و بدون تظاهر به مملکت بود و با تصمیم به انجام این خدمت رهسپار اسلامبول گردیدم.
عزیمت به اسلامبول
مقدمتاً، خود به تنهایی به اسلامبول رفتم و یک ماه بعد عیال و فرزندم (محسن و مادرش) آمدند، در اسلامبول حقی پاشا صدراعظم و وزیر خارجه بود، روز دوم ورود با حقی پاشا ملاقات کردم و چند روز بعد به حضور سلطان در دلمه باغچهسرا بار یافتم.
محمد رشاد، معروف به محمد خامس پسر سلطان عبدالحمیدخان سلطان عثمانی بود. سلطان محمد خامس، زبان فارسی را آموخته و تحصیل کرده بود و به خوبی صحبت میکرد و خوش قلب و رئوف و خوشرو و با اخلاق حسنه بود.
سلطان محمد در ایام ولیعهدی سختیهای زیاد از برادرش سلطان عبدالمجید دید و همین مساله این سلطان را متواضع و شریف و صاحب خصائل و خصوصیات اخلاقی بسیار کرده بود.
یوسف عزالدین فرزند سلطان عبدالعزیز مقتول ولیعهد سلطان محمد خامس بود که همه وقت چهرۀ گرفته و پر سوءظن و بدبین داشت و تا درجهای محق بود، زیرا معاملاتی که با پدرش شد، البته اثرات خوب در مزاج او نگذاشته بود و بدبینی و سوءظن و انزواطلبی یک نوع حالت مالیخولیایی در او به وجود آورده بود. هر وقت که او را دیدم همینطور بود ولی چنانکه بعضی از ترکها نسبت میدادند، دیوانه نبود.
مأموریت مجدد برلن، به نمایندگی عثمانیها
در چهارم آوریل ۱۹۱۸م به درخواست دولت عثمانی و برای پارهای مذاکرات در خصوص آینده و سرنوشت امپراتوری عثمانی که دول متفق برای تحریر ترکه و تقسیم و تسهیم آن امپراتوری، اتحاد و اتفاق کرده بودند به برلن رفتم و مدت چهار ماه در برلن، با دولت آلمان مشغول کشمکش و گفتوگو بودم و در ۱۳ اوت به اسلامبول مراجعت نمودم. این دومین ماموریتی بود که من به عنوان واسطه و سفیر افتخاری دولت عثمانی به آلمان رفتم. جزئیات این مأموریتها و مذاکراتی که در این دو سفر با دولت آلمان به عمل آمد را در یادداشتهای خاطرات سفارت اسلامبول شرح دادهام.
محمدعلی شاه مخلوع در اسلامبول
بعد از متارکه جنگ محمدعلی «شاه مخلوع ایران» که مقیم ادسا بود، به علت اینکه این بندر به دست بلشویکها افتاد با اهل و عیال و همراهان به اسلامبول آمد و از وجود منحوس او زحمت و دردسر بزرگی برای سفارت و خود این بنده فراهم گردید که شرح آن در اینجا بیموقع است.
ورود احمد شاه و عزیمت به اروپا
احمدشاه قاجار پس از انعقاد قرارداد منحوس ۱۹۱۹م ایران و انگلیس به قصد مسافرت فرنگ وارد اسلامبول گردید. با اینکه امپراتوری عثمانی فرو ریخته و در سرزمینی که برای عثمانیها باقی مانده بود هنوز کار حکومت و دولت قوام و دوام نداشت، بر حسب اقدامات من پذیراییهای مفصل و شایانی از احمدشاه و همراهانش به عمل آمد.
عزل از سفارت اسلامبول
احمدشاه هنوز در اسلامبول اقامت داشت و وزیر خارجه (نصرتالدوله ـ فیروز میرزا) جزء ملتزمین رکاب شاه بود که به موجب تلگراف کفیل وزارت خارجه ایران بنده از سفارت کبرای اسلامبول برکنار گردیدم.
قرارداد ننگین ۱۹۱۹م
معلوم شد، اولین هدف انگلیسها و شرکاء فرانسوی ایشان بعد از تحمیل قرارداد ۱۹۱۹م و دریافت سند قیمومت و سرپرستی ایران عزل و برکناری من که به نظر آنها دوست آلمان بودم، بوده است.
برای وثوقالدوله رئیسالوزراء هم که با من عداوت و خصومت دیرین داشت اشاره و اراده حضرات و شکایت و عدم رضایت مهاجرین و دستهبندها که در اسلامبول همه قسم بیآبرویی و بیشرفی را مرتکب و مایل بودند که من هم با آنها مساعدت و مشارکت نمایم و روی خوشی از من ندیدند، بهانه و فرصت مناسبی به دست آمده بود.
من از هنگامی که دستجات مهاجر را با زحمات وصفناشدنی به ایران معاودت دادم و هنگامی که ایران دربست و به موجب قرارداد ۱۹۱۹م توسط وثوقالدوله به امپراتوری انگلیس واگذار شد هر لحظه، منتظر بروز آثار اقتدار و اجتماع دشمنان اجنبی و اجنبیپرست خود از طهران بودم و وصول تلگراف مزبور برایم غیرمنتظر نبود، اما اینکه حضرات حفظ ظاهر و نگهداری آبروی شاه که در اسلامبول به زور و ابتکار شخصی من میهمان بود ننمودند و صبر نکردند تا او از اسلامبول برود و بعد سفیر مهماندار شاه را معزول سازند، خود حکایت از اوضاع آشفته و بلبشوی پایتخت و بیصاحب بودن مملکت دارد و از همین جزئیات میتوان دانست که اگر سکان کشتی شکسته ایران به دست ناخدایی نظیر کمال پاشا نیفتند، به زودی باید شاهد محو استقلال و موجودیت کشورمان باشیم.
احمدشاه از اسلامبول رهسپار اروپا شد و در هنگام عزیمت حمایل و نشان قدس که بالاترین نشانهای دولتی ایران است به سفیر کبیر معزول خود داد و من که متنفر از تمام این قبیل شئونات بودم، از اسلامبول با کشتی ایتالیایی همراه با اهل و عیال حرکت کردم.
اسبابها و اثاثه شخصی خود را تماما در اسلامبول به ثمن بخس فروختم و مبالغی را که در آن شهر مقروض شده بودم پرداخت نمودم. مختصر پول و اندوختهای که داشتم در بانک برلن بود که بعد از بازگشت به برلن، به ملاحظه تنزل قیمت مارک هیچ شد و قریب چهل هزار تومان که تنها دارایی نقدی من و مایۀ امیدم برای ادامه زندگی بود، به ده مارک تبدیل گردید.
علاوه از مطالبات قدیم که از قبل و بعد از مشروطه و حتی ماموریت کمیسیون تحدید حدود مقارن مشروطه در سلطنت مظفرالدین شاه از دولت ایران داشتم متجاوز از چهل هزار تومان هم در طی هشت سال ماموریت سفارت اسلامبول از دولت طلبکار شدم.
صندوق سفارت کبرای اسلامبول به دست اویسی بود و او علاوه از اینکه عواید صندوق را کمتر از نصف به حساب آورده بود، مخارجی بیجا و تقلباتی هم در همان مبالغ ناچیز به حساب آمده، به عمل آورد. تا جایی که من ناگزیر او را معزول و روانه طهران کردم. اما بیرون کردن وی برای سفارت پول نمیشد و چون مخارج جاری و حقوق اعضاء و اجزاء را نمیشد نپرداخت در نتیجه سر خویش را بیکلاه ساختم و حقوق و مستمری من بلامحل ماند و از وزارت خارجه بستانکار شدم که هنوز هم بعد از چهار، پنج سال، موفق به دریافت آن نگردیدهام و اخراج اویسی بر عداوت و دشمنی وثوقالدوله که شریک و ذینفع در تقلبات او بود، با من افزود. بالجمله با آن نظرات سوء وثوقالدوله به ایران نرفتم و به برلن آمدم. پسرانم در اینجا تحصیل میکردند و سختی و گرفتاری من از روز ورود به این شهر شروع شد.
خاطرات احتشامالسلطنه، به کوشش و تحشیه سید محمد مهدی موسوی، انتشارات زوّار، چاپ اول، ۱۳۶۶