
31 فروردین 1393
مى خام که تو نباشى ؟!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
موقعى که مدرس خود را به اطاق نمایندگان طرفدار خود (فراکسیون اقلیت ) رسانید، در حالیکه سینه اش تنگى مى کرد و نفس نفس مى زد، چون هوا گرم بود، باد بزنى بدست گرفت و بنا کرد به باد زدن خود و در حین این کار از بازیها و تحرکات رضاخان و آشوب اطراف مجلس انتقاد مى کرد، در این میان سید یعقوب انوار و مقوم الملک و چند نفر دیگر از نمایندگان حامى رضاخان به اتاقى که مدرس و همراهان در آن بودند، هجوم آوردند و دوات ، بادبزن و اشیاى دیگر را به سوى مدرس پرت مى کردند و ناسزا مى گفتند.
رضاخان از در مغربى وارد شد و گفت : شما همه محکومید! شما را توقیف خواهم کرد... سپس به طرف مدرس حمله کرد. در این حال ملک الشعراى بهار که روبروى مدرس ایستاده بود با خونسردى خطاب به رضاخان گفت : عجله نکنید، مواظب باشید. سردار سپه توجهى نکرد و با دست راست خود گلوى مدرس را گرفته به دیوار فشار مى داد و در حالى که از شدت غضب چشمانش سرخ شده و رگهاى گردنش بیرون زده بود، به مدرس گفت : آخر سید تو از جان من چه مى خواهى ، آن خورشید فقاهت در عرصه سیاست ، بدون آنکه ذره اى ترس از خود بروز دهد با رشادت و عزمى راسخ به لهجه اصفهانى گفت : مى خام کوتو نباشى !!! سید حسین زعیم دید که نزدیک است اولاد پیغمبر خفه بشود. از عقب سر سردار سپه دو انگشت راست خود را در دهان سردار سپه گذارده و بطورى کشید که نزدیک بود دهان وى پاره شود، رضاخان درست از مدرس برداشت . ولى انگشتتان زعیم را چنان گاز گرفت که خون جارى شد. سردار سپه غرغرکنان بیرون رفت و به رئیس مجلس از سخن مدرس شکایت کرد. رفته رفته ساعت به ظهر نزدیک مى شد. بالاخره بر اثر گفت و شنودهایى که مدتى جریان داشت قرار شد بعدازظهر استیضاح صورت گیرد .
کتاب داستانهاى مدرس